مهرداد صدقی :
مورد عجیب میرزا روبات
قسمت دوازدهم
چند روزی از رفتن حاج نصرت و میرزا روبات می¬گذشت و در این چند روز، هیچکدام از خانه خود خبری نگرفته بودند. رباب-الروبات همسر میرزا روبات از قلیله خاتون همسر حاج نصرت پرسید:
– من با اینکه روبات هستم ولی سیستمم علائمی از خود نشان می¬دهد که فکر می¬کنم همان نگرانی باشد. راستش از وقتی میرزا همراه با همسر شما به سفر رفته هیچ خبری از او نشده. هر روز برایش پیام¬های صبح بخیر و متن¬هایی از حسین پناهی و پروفسور سمیعی و سیمین بهبهانی کپی پیست می¬کنم و می¬فرستم اما در جواب پستهای من حتی یک استیکر هم نمی¬فرستد. ببخشید می¬خواستم بدانم حاج نصرت در این چند روز با شما تماسی نداشته؟
قلیله خاتون آهی کشید و گفت: نه، حاج نصرت چند ماهی می¬شود که با من هیچگونه تماسی نداشته.
رباب بعد از چند لحظه که جمله قلیله خاتون را آنالیز کرد و باز هم چیزی نفهیمد، گفت: میرزا با همه روبات بودنش خیلی با احسا¬س¬تر از این حرف¬ها بود و فکر نمی¬کردم به این زودی مرا فراموش کند. یادش بخیر روزی که می¬خواست برود یک لحیم برداشت و گفت می¬خواهد در طول سفر اسم مرا با آن روی دستش حکاکی کند.
قلیله خاتون گفت: خوش به حالت که همسرت چه اپلیکشین¬های با احساسی دارد. حاجی که قبل از رفتن به جای حکاکی کردن اسم من با لحیم، فقط یک سطل حلیم تنها تنها خورد و رفت.
رباب برای اینکه قلیله خاتون را بیشتر بچزاند، گفت: یادش بخیر هر وقت میرزا مشغول کار بود و بی¬خبر به طرف او می-رفتم، آنقدر از دیدن من ذوق¬زده می¬شد که دست و پایش را گم می¬کرد و بلافاصله درِ لپ¬تاپش را می¬بست و فورا می¬گفت سلام عزیزم چه خبر؟
قلیله خاتون گفت: نه که فکر کنی حسودی می¬کنم ها ولی فکر نکنم دلیلش به خاطر ذوق زدگی باشد رباب جان. من خودم هم چند بار وقتی حاجی پای کامپیوترش بود و مدعی بود دارد با مادرش چت می¬کند، بی¬خبر به طرف او رفتم اما ¬دیدم تند تند دارد پنجره¬ها را می¬بندد. طفلکی از آن موقع دچار تیک عصبی شد و حتی وقتهایی که کامپیوتر هم کنارش نبود، هر وقت کسی به او نزدیک می¬شد انگشتانش در هوا جوری تکان می¬خوردند که انگار دارد دگمه¬های Alt و F4 را همزمان فشار می¬دهد.
رباب الروبات که حواسش به حرفهای قلیله خاتون نبود، گفت: حالا که خبری از آنها نشده، اگر اتفاقی برای میرزا افتاده باشد چه؟
قلیله خاتون پاسخ داد: نگران نباش. وقتی مردی تنهایی می¬رود سفر و تماس نمی¬گیرد یعنی که به او بد نمی¬گذرد. اگر تماس گرفت و گفت در شرایط بدی قرار دارد، یعنی حتما دارد خوش-گذرانی می¬کند. اما اگر دیدی از آنجا تعریف می¬کند بدان حتما برایش مشکلی پیش آمده اما رویش نمی¬شود بگوید.
رباب بلافاصله گفت: پس با این حساب دارد به آنها خوش می-گذرد. ما اینجا اسیر این بچه¬های بیش فعال باشیم و آنها بروند خوشگذرانی؟ اگر دستم به او برسد حتما کاری می¬کنم که خودش داوطلبانه برود لحیم کاری کند.
قلیله خاتون گفت: اگر می¬خواهی روح و روانِ یک مرد را در طول سفر تفریحی¬اش به فنا بدهی چند راه حل وجود دارد که خیلی از آنها ناجوانمردانه¬اند اما کم هزینه¬ترینِ آنها این است که به او بگویی لوله آب خانه ترکیده. این حساسیتی که مردها به ترکیدن لوله آب دارند، به هیچ چیز ندارند.
این قضیه نقشه کشیدن رباب و قلیله خاتون برای به فنا دادنِ خوشیِ فرضیِ حاج نصرت و میرزا روبات را همینجا داشته باشید، برویم ببینیم از حاجی و میرزا و غریبه شترسوار چه خبر.
میرزا روبات به حاج نصرت گفت: ارباب، به نظرم اشتباه کردیم که به این غریبه اعتماد کردیم و با او همراه شدیم. همان-طوری که می¬بینی جز این تپه ماهورها و اسکلت¬هایی که روی زمین دیده می¬شود هیچ چیزی به چشم نمی¬خورد. من مطمئنم این غریبه که در این گرما کاپشن پوشیده، دارد ما را به بیراهه می¬برد
حاج نصرت در حالیکه از تشنگی و گرسنگی نفسش در نمی¬آمد، از غریبه پرسید: مطمئنی راه را درست آمده¬ایم؟ به نظر من و میرزا که گم شده¬ایم
غریبه با تعجب به حاج نصرت گفت: چه کسی می¬گوید ما گم شده-ایم؟ این درختان سر سبز و آن آبشار زیبای کنار جاده و این مردمی که دارند برای خوش¬آمدگویی برای من دست تکان می¬دهند را نمی¬بینید؟
حاج نصرت که تازه فهمیده بود در این بیابان سرنوشت خود را به چه کسی سپرده¬، به غریبه متوهم گفت: خودت که روی شتر سه کوهانه¬ات نشستی از حال ما پیاده¬ها خبر نداری. اگر راست می-گویی جایت را به من بده خودت بیا پایین کمی به ابراز احساسات مردم جواب بده
غریبه متوهم با بی¬میلی از شتر پایین آمد و جای خود را به حاجی داد. حاج نصرت در حالی که به خاطر تشنگی دیگر تاب و توان نداشت، با حسرت به کوهان¬های شترِ سه کوهانه نگاه کرد و از او پرسید:
– راستی تو چرا سه تا کوهان داری؟
شتر گفت: یکی از کوهان¬هایم زاپاس است. ضمنا چون وسواس دارم، در یکی از کوهانها آبِ آشامیدنی ذخیره می¬کنم، در یکی غذا و در دیگری میوه و سبزیجات.
حاج نصرت گفت: من از تشنگی دارم می¬میرم. کمی از آبی که ذخیره کرده¬ای به من هم می¬دهی؟
شتر گفت: آب برای مصارف شخصی است.
حاج نصرت پرسید: شیر چطور؟
شتر گفت: لیوان یک¬بار مصرف داری؟
حاج نصرت با ناراحتی گفت: در این بیابان لیوان یک¬بار مصرفم کجا بود؟ تو به من شیر بده قول می¬دهم بعدا برایت با خار مغیلان پیتزای سبزیجات درست کنم.
شتر گفت: حالا که این¬طور است باشد. لیوان نمی¬خواهد خودم نِی شیر دارم
همین که حاج نصرت می¬خواست شیر بنوشد، میرزا با دستِ آهنیِ خود ضربه¬ای به صورت حاجی زد و گفت:
– ارباب¬جان چکار می¬کنی؟ به خاطر فشار تشنگی از روی شتر افتاده بودی و آن زیر داشتی هذیان می¬گفتی که نجاتت دادم….
حاج نصرت ناله¬کنان گفت: هذیان کجا بود میرزا، داشتم با شتر حرف می¬زدم تا به من شیر بدهد.
میرزا روبات گفت: ارباب، اولا تا به حال شتری دیده¬ای که حرف بزند؟ دوما من در همین چند دقیقه چندبار این شتر را اسکن کردم و فهمیدم نر است. هر چقدر هم که سرچ کردم جایی ندیدم نوشته باشد که او می¬تواند شیر بدهد
حاج نصرت با تعجب گفت: پس خدا را شکر که همه این گفتگوها توهم بود. اصلا هر کس سوار این شتر می¬شود دچار این حالت می-شود. از آن غریبه متوهم چه خبر؟
میرزا گفت: هیچی. روی ریگها دارد غلت می¬زند و در توهم خودش می¬بیند که مردم دارند او را روی دستهایشان می¬برند.
حاج نصرت به افق نگاه کرد و با خوشحالی گفت: میرزا آن درختان سر به فلک کشیده¬ را می¬بینی؟ به من بگو که توهم نیست و یک آبادی است.
میرزا هم پاسخ داد: ارباب آنها درخت نیستند و دکل¬های بی¬تی-اس هستند اما حق با شماست؛ به هر حال داریم به یک آبادی می-رسیم.