مُشت بر پیاز ممنوع!
انگشتهای دست راستم را مُشت کردم و دستم را بردم بالای سرم و لبهایم را روی هم فشردم و همین که خواستم مشت گره شدهام را بزنم سرش، بابام داد زد:
– آهای داری چیکار میکنی؟
مشتم وسط سقف اتاق – که چندجاش ترک برداشته بود- و سفره بلاتکلیف ماند. گفتم:
– خُب دارم پیازو میشکُنم.
– آخه با پیاز این شکلی رفتار میکنن باسواد؟
هنوز مشتم معلّق بود و بلاتکلیف. با لحنی تردیدآمیز گفتم:
– رفتار با پیاز؟! مگه شوما همیشه این کارو نمیکردین؛ نمیگفتین پیازو باید با مشت زد تو سرش تا دودش دراد؛ اینطور خوش مزهتر میشه؟
– بله گفتم. ولی این مال اون موقعها بود.
– مال اون موقعها؟! مگه مشتزدن به پیاز و آماده کردنش واسه خوردن، تاریخ مصرف داره؟!
بابام انگار یک پیاز گُنده تُند را ناغافل قورت داده باشد، سگرمههایش بدجوری رفت توی هم. بیحوصله گفت:
– چرا با من یکی به دو میکنی بچّه!
مادرم از آنطرف سفره گفت:
– بسّه دیگه! آدم که سر سفره اینقدر بگومگو نمیکنه.
بابام از دو زانو به چارزانو تغییر وضعیت داد و دستش را طرفم دراز کرد و درهمان حال گفت:
– بِدِش من تا نشونت بدم.
مادرم گفت:
– آخه مرد! پیاز خوردن هم نشون دادن داره؟!
بابام بشقاب ملامینی پیاز را گرفت و آن را جوری بااحتیاط روبهروی زانوهایش نشاند انگار که لیوانی پر از آب حیات است که نباید یک قطرهاش بریزد! بیچاره اسکندر که برای یک قطرهاش دنیا را به آتش کشید! بابام دستور داد:
– برو یه چاقو میوهخوری بیار!
کارد میوهخوری را که گرفت، طوری به پیاز خیره شد که گویا دارد به پریِ دریایی نگاه میکند! انگار دلش نمیآمد با کارد به جان پیازه بیفتد. مادرم پرسید:
– غذا یخ کرد. بالاخره پیازو میخورین یا نه؟
بابام به خودش آمد. راستش رفتارش برای من تعجّببرانگیز بود. ولی وقتی پیاز را به نرمی با کارد چهارقاچ کرد، فکر کردم دارد کیک تولد را میبُرد! تعجبّم زیادتر شد. جوریکه نتوانستم جلو خودم را بگیرم و ازش نپرسم:
– بابا! شوما که میگفتین پیازِ سرِ سفره رو نباید با کارد و چاقو…
که رفت توی صحبتم:
– مگه یه حرف رو چن بار به آدم میگن؟ مگه نگفتم این حرفا مال اون وقتا بود. حالا زمونه عوض شده!
– کدوم زمونه؟! همین دو سه روز قبل گفتین! همیشه میگفتین.
– دیگه داری منو عصبی میکنی ها! زمونه زمونهاس؛ چه فرقی میکنی مال صد سال قبل باشه یا همین دیروز!
– اَکِهِه! شوما دو تا نمیخواین غذاتونو بخورین؟
این صدای معترضانه مادرم بود که افتاد وسط صحبتهای حیاتی من و بابام.
بابام از همان فاصله کارد را گرفت طرف مادرم و گفت:
– بذار این بچّه رو حالیش کنم.
بعد پیاز را عین یک تکّه الماس گرفت دستش و مثل صاحب بزرگترین معدن الماس جهان به من گفت:
– تو فک میکنی این چن شده؟
قیافه دانشآموز زرنگی که همه درسهایش را ۲۰ میگیرد به خودم گرفتم و با اطمینانی صددرصد که دو دوتا میشود چهارتا جواب دادم:
– صدتومن! شایدم کمتر!
یک طرف دهان بابام حسابی کج شد؛ کجتر از بُرج پیزا! سرش را چندبار به حالت تأسف و تأثر طوری تکان داد انگار من بُرج پیزا را کج کرده بودم. بعد با لحنی مهاجم گفت:
– هزار و نُهصد تومن!
و لحن معلّم ریاضی را به خودش گرفت:
– یعنی میکنه به عبارت نوزده هزار ریال!
نمیدانم در ششدانگ صورتم چه دید که بلافاصله عین معلّم تعلیمات دینی گفت:
– آیا با این اوضاع، باید با خشونت با پیاز رفتار کرد؟
تازه دوزاریام افتاد که منظورش از «رفتار با پیاز» چه بود! داشتم پیش خودم فکر میکردم که از اینبهبعد باید چه رفتاری در شأن و شوکت پیاز داشته باشم که فرمان بابام در گوشم پیچید:
– بگیر بخور!
کنار بشقابم دو پَر پیاز کِز کرده بود. بابام سه چهارم پیاز را به مادرم برگرداند و دستور داد که خوب از آن مراقبت کند برای وعدههای دیگر. و بعد حکم نهاییاش را صادر کرد:
– بپیچونش لای یه پارچه تمیز که عطر و مزهش نپره!
نگاهام به پر پیازها بود که بابام جمله تاریخیاش را در شأن و منزلت پیاز بیان کرد:
– خاصیتی که تو پیازه تو هیچی نیس!
نگاهام با نگاه بابام قفل شد. بابام چشمهایش را به قدری تنگ کرد، انگار داشت از سوراخ کلید به من نگاه میکرد. به گمانم پیازهْ ناجور تُند بود.
منبع : روزنامه اطلاعات – گودرز گودرزی (مجید)