قسمت سوم
من سرباز وظیفه محمدولی از لشکر ۸۴ پیاده لرستان در روز ۳۱ شهریور وقتی هواپیماهای عراقی به کشور حمله کردند در سوسنگرد بودم. همان روز به دستور فرمانده و به همراه چند نفر از بچههای لشکر به سمت دهلاویه حرکت کردم تا از اوضاع ارتش عراق خبر بگیریم و با برادران تبریزی مستقر در آنجا مشورت کنیم. ما ساعت پنج بعدازظهر به دهلاویه رسیدیم و بعد به سمت مرز حرکت کردیم و هنوز چند کیلومتر دور نشده بودیم که به کمین بعثیها خوردیم و اسیر شدیم. روزهای اول در دهلاویه اوضاع همین طوری بود، جنگ جنگ نامنظم بود و اسارات زیاد طول نمیکشید. ما شش نفر بودیم و گروه عراقیها که ما را گرفتند ۱۱ نفر بودند. یکیشان سرهنگی بود که اعصاب نداشت.
هی به ساعتش نگاه میکرد و هی میآمد یکی میزد توی سر یکی از بچهها. به طور متوسط هر یک دقیقه یک بار این کار را تکرار میکرد. ۳۰ دقیقه همین طوری ما را زد. عاقبت خسته شد و رفت نشست روی زمین اما هر بار که ساعتش را میدید یک کلوخ به سمت ما پرتاب میکرد. محمدرضا از بچههای تک تیرانداز کنار من نشسته بود و دایم زیرلب حرف میزد، میگفت: سرهنگشان این طور دیوانه است وای به حال بقیه، ما قرار است با اینها بجنگیم؟ به نظرت از چی ناراحت است؟ از دست ما عصبانی است یا مشکل خانوادگی دارد؟ محمدرضا یک بند حرف میزد و ما را میخنداند.
سرشب بچههای تبریز ریختن روی سر عراقیها و ما را نجات دادند. بلافاصله بعد از آزادی از سروان ناظمی فرمانده تبریزیها خواستم سرهنگ را بیاورد. اول فرستاد دنبال یکی که عربی بلد باشد و بعد سرهنگ را آورد. فکر میکرد میخواهیم خلاصش کنیم. التماس میکرد. به او گفتم اگر داستان نگاه کردن به ساعت را بگوید کاری با او نداریم. گفت: اگر بگویم عصبانی میشوید و من را میکشید. گفتم: ما اسیرکش نیستیم. بگو. گفت راستش ما ماموریت داشتیم یک روزه اهواز را بگیریم و ۴۸ ساعته به تهران برسیم. دلیل نگاه کردنم به ساعت این بود. از ساعت ۲ بعدازظهر که چند شهر شما را زدهایم تا الان ۸ ساعت گذشته است و ما هنوز دهلاویه را هم نگرفتهایم و از زمانبندی عقبیم.
حرفهای سرهنگ عراقی که تمام شد سروان ناظمی نگاهی به من کرد و بعد هر دو از خنده ترکیدیم. آن قدر خندیدم که اشکمان درآمد. سرهنگ عراقی هم با خنده ما خندههای عصبی میزد. دمدمهای صبح با حمله عراقیها، اسیرمان را از دست دادیم اما خودمان توانستیم در برویم اما هشت روز بعد دوباره اسیر شدیم و اتفاقا همان سرهنگ را دیدیم. این بار هر بار که به ساعتش نگاه میکرد به جای این که بزند توی سرما یکی توی سر خودش میزد یکی توی سر سربازهای عراقی.
قسمت چهارم
من سرباز محمدولی از لشکر ۸۴ پیاده لرستان در چند ساعت بعد از آغاز جنگ یک بار اسیر عراقیها شدم و باز به دفعات گیر آنها افتادم. تجربه اسیرشدنها به من فهماند که بعثیها توهم بیپایانی دارند که اگر به فرض محال کل کشور ایران را هم بگیرند از توهمشان کاسته نخواهد شد و به افغانستان و چین هم حمله خواهند کرد. در همان روزهای اول که گیر عراقیهای میافتادم و از آنها میپرسیدم چرا به کشور ما حمله کردهاید میگفتند ما آمدهایم تا خاک خود را پس بگیریم.
اول احساس میکردم که چیزی مصرف میکنند و تحت تاثیر آن ماده مخدر این حرفها را میزنند اما بعد فهمیدم که حرفهایشان از سر اعتقاد است. یعنی باور داشتند که آمدهاند خاکشان را پس بگیرند. ارتش عراق اصولا ارتش متوهمی بود. مثل ارتش نازی. یعنی همان قدر که بعثیها توهم داشتند که خرمشهر را گرفتهاند و خلاص، نازیها هم فکر میکردند نُرماندی تا ابد در چنگشان است. همان قدر که نازیها با توهم جنگ را آغاز کردند و بعد سرافکنده شدند، لشکرهای زرهی عراق با همان توهم به سمت ایران آمدند.
یکی از اسیرهای اردوگاه که توهمش در جنگ توهمش از بین رفته بود تعریف میکرد: من جزو یکی از لشکرهای زرهی بودم. به ما گفته بودند که تا یاسوج هیچ چیزی جلوی شما نیست. اصلا قرار نبود جنگ کنیم. گفتند پیادهروی کنید و وارد خاک ایران بشوید. هیچ کس نیست که جلوی شما بایستد. ما هم به راه افتادیم و بعد از ۱۲ ساعت ناگهان در یک تنگه آتش زیادی روی سرمان ریخت. طوری که لشکر عقب نشست. فرماندهان گیچ شده بودند که این لشکر ایران از کجا آمد. تحقیق کردند گفتند لشکر نیست سربازان ژاندارمری هستند. گفتیم ژاندارمی دیگر چه صیغهای است. قرار نبود این طوری بشود. اما شد. دو روز با همانها جنگیدیم و وقتی دیدم آنها با تفنگهای گلنگدندار جلوی ما ایستاده بودند، خجالت کشیدم.
سربازان عراقی چون متوهم بودند دروغ را هم زود باور میکردند. وقتی خرمشهر را آزاد کردیم در اردوگاه خبررسانی شد اما معلوم بود اسیران باور نکردهاند برای ما هم اهمیت نداشت باور بکنند یا نکنند. اما یک روز مترجم شنیده بود که اسیران فکر میکنند ارتش عراق به عمق ایران نفوذ کرده است و برخی شایع کردهاند که ارتش عراق در شهرری است و عنقریب است که به تهران برسد! من که با توهم سربازان عراقی آشنا بودم بالافاصله از سرگرد سلامتی خواستم که هماهنگ بکند چند عراقی را که در عملیات بیتالمقدس اسیر شده بودند به اردوگاه بیاورند تا از توهم اسرا کاسته شود. سرگرد هماهنگ کرد و گفت تا چند روز دیگر ۲۰ اسیر میآیند. گفتم خوب است. گفت: ده تایشان هنوز زخمی هستند و دوران نقاهت را میگذرانند. گفتم عالی است.
خودم هم با ارتباطی که با یک از بچههای وزارتخارجه داشتم یک سری روزنامههای عربی و انگلیسی که خبرهای مربوط به خرمشهر در آنها بود گرفتم. وقتی اسرا به اردوگاه رسیدند، قایمکی روزنامهها را در وسایل آنها گذاشتیم و فرستادیمشان توی اردوگاه. خوب یادم هست که فردایش هیچ سرباز عراقی برای صبحانه نیامد. حتی صبحگاه هم نیامدند. سرگرد میگفت آنها قوانین اردوگاه را رعایت نکردهاند و باید تنبیه بشوند اما من هم پیشنهاد دادم که ولشان کنند تا با درد خودشان بسازند و بسوزند. گفتم فقط سیگارشان را تامین کنید که بلایی سر هم نیاورند.
قسمت های اول و دوم را نیز بخوانید. همچنین فیلم اجرای اردوگاه عباس آباد در لبخند تهران توسط رضا ساکی را ببینید.