menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

طنز : مکتب خانه ی اکبر

مشاور عالی سازمان سنجش: «امسال [هم مطابق چند سال گذشته] داوطلبین غایب کنکور و حتی کسانی که در کنکور ثبت نام نکرده‌اند می‌توانند انتخاب رشته کنند»

دانشگاه

محمد حسینی :
روز اول سر از پا نمی‌شناختم. بند کفش‌هایم را چهار مرتبه باز کردم و بستم تا پاهایم از بند هم خلاص شدند و توانستم راه بروم! از فرط ذوق و شوق، عربده‌زنان در مسیر دانشگاه با کوله‌پشتی که مثل گرز در هوا می‌چرخاندم، معاف از عقل و آبرو می‌دویدم. البته دویدن که چه عرض کنم، مثل یک دیوانه عنان از کف رفته گاهی روی دو دست، گاهی شیرجه زنان در حال بال زدن در هوا، گاهی چهار دست و پا و هر از چند گاهی روی دو پا می‌رفتم. در خیال خود می‌پنداشتم دانشگاه منتظر ظهور من نابغه است که بیایم و در صحنه رقابت علمی چنان گرد و خاکی کنم که مرزهای علم و دانش جهان از بیخ و بن به دست من دریده شود. روزی را می‌دیدم که به دلیل برهم زدن محاسبات دانشمندان جهان، لنز دوربین رسانه‌های دنیا روی من و افتخارات علمی‌ام زوم است. در عوالم خود در بزرگترین دانشگاه‌های دنیا سیر و سلوک می‌کردم. انیشتن زمانه، هر روز سخنران مدعو یکی از دانشگاه‌های معتبر دنیا. از صدای شاتر و نور فلاش دوربین‌ها کلافه شده بودم. روی جلد مجلات دکه‌های روزنامه فروشی، عکس خود و اکتشافاتم را می‌دیدم. از جایزه نوبل و تورینگ و فیدلز تا نشان یونسکو و جایزه اسکار، همه را از آن خود کرده بودم. فواره توهم مغزم چنان اوج گرفته بود که حتی روز مرگ و خاکسپاری باشکوهم که یک دنیا را عزادار کرده بود نیز دیدم…

خلاصه اینکه در حال پختن اینچنین آش در هم جوشی در دیگ شکاف دیده کله میان تهی خود بودم که ناگهان با ضربه‌ای سهمگین که با صدایی مهیب بر پس گردنم فرود آمد نقش بر زمین و غرق گل و لای شدم! گویی هرآنچه که از کاخ و سلطنت آن حکیم فرزانه رهایی بخش، در عرش آرزوهایم بنا کرده بودم ویران شد و بر سرم فرو ریخت. به زحمت و سختی بلند شدم. دستی در گل و لای کردم تا عینکم را بیابم اما حاصلی نداشت. به دنبال منشا ضربه سری جنباندم. دیدگان تیره و تارم به فردی با قد و قواره کوتاه و هیکلی چاق و خپل افتاد که پیکرش بیشتر به یک بشکه می‌ماند تا کالبد یک انسان. به چشم‌های غیر مسلحم فشار آوردم تا صورتش را شناسایی کنم اما از آنجایی که از درک جزئیات عاجز بودم چیزی دستگیرم نشد جز اینکه او یک کله گرد و کچل دارد که حتی با دیدگان کم سوی من نیز به تنه بدقواره‌اش زار می‌زند. چون فاصله‌اش را از خود کافی یافتم، پاشنه دهان را کشیده و سلاح مرگبار آتشینم را از غلاف بیرون آوردم و مسلسل‌وار دشنام‌های چارواداری را به سمتش نشانه رفتم: «ای سگ به اندرونی روح پدرسوخته‌ی پدر بی پدرت…». به کل آن اسوه‌ی الهام بخش علم و ادب و آن پیشوای عالم متعالی ساخته ذهنم را فراموش کرده بودم و چنان جد و آبادی از طرف درآوردم که چه بسا اگر سلسله قرابت‌هایی که جلوی چشمش ردیف کرده بودم را دنبال می‌کردی به خویشان و بستگان خودم باز می‌گشت. دو قدم به سمتم آمد و من نیز از آنجا که سلاح خود را از نزدیک کارگر نمی‌دیدم آماده گریختن شدم. اما قبل از اینکه پا به فرار بگذارم، نحوه قدم برداشتن آن بشکه نظرم را جلب کرد. من، تنها یک آدم کچل و فربه و پست قامت می‌شناختم که اینچنین مزحک با دو پایی که به طرفین باز شده‌اند و گویی چشم دیدن هم را ندارند مثل یک پنگوئن خسته و وامانده، خود را روی زمین می‌کشد. پرویز!

پرویز رفیق شفیق قدیمی و یار غار و گرمابه‌ام بود. در تمام سال‌های دبستان تا دبیرستان روی یک نیمکت می‌نشتیم و هیچگاه از هم منفک نمی‌شدیم. علی رغم شکل و ظاهر پیچیده و عجیب و غریبش، معروف بود به «پرویز تک سلولی». چرا که یکبار معلم کلاس زیست شناسی، از این آدم بی‌نهایت خنگ و بی‌استعداد به عنوان مثالی از موجودات تک سلولی یاد کرده بود. این بشر در هیج زمینه‌ای استعداد نداشت. حتی معلم ورزش هم برایش نام «چلمنگ» را برگزیده بود. هرچه از هیکل کج و کوله و کریه‌المنظر این پخمه فلک زده بگویم کم گفته‌ام. برخلاف من که اندک چیزی هم که می‌خوردم تبدیل به استخوان می‌شد و سر به فلک می‌کشید، برای این نره خر یغور هرچه می‌خورد تبدیل به پیه و چربی و در گوشه‌ای از بدنش انباشته و آویخته می‌شد. پرویز یک آدم خنثی و بدون عکس‌العمل بود که اصولا حرفی برای گفتن نداشت و همیشه مثل یک مادر مرده مصیبت دیده، مات و مبهوت بود. چه معلمی در حال درس دادن، چه دوستی در حال درد و دل کردن و یا حتی دشمنی در حال ناسزا گفتن، تو گویی یاسین به گوش خر می‌خواند. پرویز تنها کسی بود که همواره بدون هیچ گله و شکایتی به وراجی‌های من گوش جان می‌سپرد و هرچه پرچانگی می‌کردم صدایش در نمی‌آمد و البته راز دوستی دیرینه ما هم در همین بود.

از نگاه سفیهانه و لبخند ملیح پرویز فهمیدم همان تک سلول مغزش هم از درک سخنان آب نکشیده من عاجز بوده است. پرویز را در آغوش کشیدم. با پیش‌زمینه‌ای که از در آغوش گرفتن او داشتم به نظرم آمد سخت ضعیف و نحیف شده بود. گفتم «پرویز، دوست جذاب و دلربای من، تو را در این یک سال چه شده است؟!». گفت «رفیق، دست روی دلم نگذار که خون است. اگر بدانی تعلم و کسب نمره در دانشگاه چقدر دشوار است». در حالی که سیگاری از جیبش بیرون می‌آورد ادامه داد: «چه شده کبکت خروس می‌خواند؟ دانشگاه قبول شدی؟» با شنیدن نام دانشگاه، خودم را جمع کردم و متکبرانه بادی به غبغب انداختم و پس از لحظه‌ای مکث خواستم با خوشحالی دوباره در آغوشش شیرجه بزنم و بگویم «بله قبول شدم» که ادامه داد «مگر نمی‌گفتی قرانی برای درس خواندن خرج نخواهی کرد؟! چه شد که تو هم سر از این دانشگاه درآوردی؟!»، این جمله‌اش مثل آب سردی بر پیکرم فرود آمد و مرا سر جایم نشاند. اما خم به ابرو نیاوردم و باد غبغب را به قصد فرو نشاندن آتش درونم از پیچاپیچ جگر سوخته خود پایین برده و با برگرداندن از مسیر پر فراز و نشیب قلب تکه پاره‌ام، به آهستگی آهی از ته دل کشیدم. پرویز پک سنگینی به سیگار زد و گفت «دوست عزیز، ذوق و شوق گذر از دوران دانش‌آموزی در مکتبخانه اصغر و ورود به مکتبخانه اکبر در چهره‌ات موج می‌زند. اما آیا هیچ می‌دانی اینجا چه خبر است؟» با خوشحالی گفتم «بله که می‌دانم» و شروع کردم به تعریف رویاهایم. بعد از گذشت دقایقی سخنم به اینجا رسید که: «البته من بنا ندارم تمام وقتم را صرف هدایت پژوهش‌ها و تحقیقات علمی ناب دنیا کنم و اگر مجالی باشد نیم نگاهی هم به اداره امور مهم مملکتی و رتق و فتق مشکلات کشور خواهم داشت». در حالی که چانه‌ام حسابی گرم شده بود، پرویز که مثل همیشه هاج و واج به من نگاه می‌کرد با پای برهنه دوید وسط حرف‌هایم و گفت «به حق چیزهای ندیده و نشنیده! پس چرا من شاگرد اول این چیزهایی که می‌گویی را ندیده‌ام؟!».

این سخن پرویز به مانند شکی بر موتور توهم سازی مغزم وارد آمد و چنان برقی از سرم پراند که دوباره در طرفه العینی مثل یک عقاب تیر خورده از عرش آرزوهایم به فرش بدبختی‌ها سقوط کردم. با تعجب پرسیدم «شاگرد اول؟!» در حالی که سیگار دوم را با سیگار اول روشن می‌کرد گفت «راستی رفیق بیا برویم گوشه‌ای بنشینیم تا از رمز و راز معدل 20 شدن برایت بگویم و راه و چاه را نشانت دهم. البته به شرطی که در آینده پست وزارت خزانه‌داری را برای من محفوظ بداری…» مرا می‌گویی! منگ و حیران مانده بودم. شاگرد اول؟! معدل 20؟! پرویز؟! در حالی که از شدت تعجب زبانم در دهان خشک شده بود و چانه‌ام روی زمین کشیده می‌شد، به دنبال پرویز راه افتادم.

وارد دالانی پوشیده از دود غلیظ شدیم. سخت به سرفه کردن افتادم. از گوشه و کنار پرویز را می‌خواندند :«پرویز چاکرتیم… داش پرویز پروژه ریاضی مهندسی نصف قیمت ردیف شد… پرویز این جیغیل ببوگلابی که آوردی شفته لق که نیست… داش پرویز خرابتم، یک کام افتخار بده… حاجی با همه هماهنگ شده فعلا سه هفته اول کلاس‌ها تعطیل… داش همین الان علف تر و تازه رسید دستم مثل باقلوا با لبات بازی می‌کنه…» تعجب و شگفتی‌ام دو چندان شد. چه شده که چوب دو سر نجسی مثل این بی سر و پا که حتی گدای سر کوچه هم او را محل سگ نمی‌گذاشت و در مدرسه با کلماتی مثل غازقلنگ و چاقچولی خطاب قرار می‌گرفت حال صاحب اینچنین ارج و احترامی شده است؟! تو نگو در حوضی که ماهی نباشد، این قورباغه است که سپهسالار می‌شود… در حالی که نفس‌هایم به شماره افتاده بود پرسیدم: «پرویز این اراذل و اوباش کیستند و در دانشگاه چه می‌کنند؟!» گفت: «هم‌کلاسی‌ها». ناگهان یکی از همین هم‌کلاسی‌ها نعره برآورد: «هوووی مگر کوری؟» و دیگری پاسخ داد: «ننه‌ات کور است الدنگ» و صدای سیلی که اولی بر گوش دومی خواباند آتش معرکه را روشن کرد. دانشجویان جملگی برآشفتند و بر سر و کول هم پریدند و جنگ و جدال و آشوبی به پا شد که نظیرش را در چاله میدان هم ندیده بودم.

خودمان را از معرکه بیرون کشیدیم و در گوشه‌ای نشستیم. پرویز گفت: «هرچه می‌گویم خوب آویزه گوشت کن. یک ماه اول ترم که هیچ. اصولا ماه اول، کلاسی تشکیل نمی‌شود و دانشجویان در استراحت بعد از تعطیلات به سر می‌برند. ماه دوم هم کلاس‌ها تق و لق است و ارزش تا دانشگاه آمدن را ندارد. بعد از آن حدود شش هفته کلاس تشکیل می‌شود. در این مدت سعی کن زیاد در کلاس چرت نزنی و چندباری خودت را به استاد نشان دهی. اگر شانس بیاوری و کلاس یک دست باشد، استاد در جلسات آخر، سوال‌های امتحان را می‌دهد. البته در آن هم سودی نیست و از من می‌شنوی وقت خودت را با گشتن به دنبال جزوه و حل سوال‌ها هدر نده. در جلسه امتحان سعی کن از تمام فضاهای خالی برگه استفاده کنی. از بدبختی‌ها و مشکلات زندگی و بیماری‌های لاعلاجت بنویس. آنقدر جگرخراش بنویس که دل سنگ هم برایت آب شود. بعد از اینکه نمرات اولیه آمد، وقت ناله و زاری و التماس از استاد برای گرفتن نمره است. البته در این مورد دخترها بهتر عمل می‌کنند و بنظر من تو با این قیافه ایکبیری به این روش عمل نکنی سنگین‌تری و بهتر است مستقیم بروی سر اصل مطلب و چانه بر سر قیمت. هر استادی قیمتی دارد. معمولا نمره ریاضیات سنگین‌تر از بقیه درس‌ها تمام می‌شود. بنابراین در انتخاب واحد دقت کن و با توجه به جیبت، تعادل درس‌ها را طوری برقرار کن که در انتهای ترم پول کم نیاوری. در هر صورت بعضی از اساتید هیچ رقمه نمره نمی‌دهند. در این موارد باید بروی سراغ حذف پزشکی. آنجا مات و مبهوت مثل آدم‌های جنتلمنگ به طبیب معتمد دانشگاه نگاه نکن. دستش زیر میز منتظر است. سر کیسه را شل کن و تا جایی که مایه داری ول کن معامله نباش. اما اگر دیدی هرچی گذاشتی، دستش را پس نکشید، مثل مرد بزن زیر میز و برو آموزش دانشگاه برای حذف ترم. مشکلات خانوادگی را مطرح کن. بگو پدرت را به جرم قاچاق مواد گرفتته‌اند. برادرت به دلیل قتل، منتظر اجرای حکم است. مادرت را سیل برده و هنوز پیدا نشده است…»

تار و پود وجودم را بهت و شگفتی فرا گرفته بود. آدمی که زلزله او را به سخن گفتن وا نمی‌داشت، حال چنان روده‌درازی می‌کند که گویی مسهل هذیان خورده است! البته بعدها فهمیدم به این زهرماری‌های افیونی هم روی آورده بود و پرچانگی‌هایش اثر استفاده آنهاست. من که کم کم رویاهایم را بر باد رفته می دیدم گفتم: «پرویز حتما شوخی می‌کنی؟ می‌خواهی همت مرا برای تحقیق و پژوهش به سخره بگیری؟». گفت: «راستی برای درس‌هایی که پروژه پژوهشی پایانی دارند و حتی برای پایان نامه اصلا نگران نباش. خودم آشنا دارم، نصف قیمت بازار برایت ردیف می‌کنم…».

چیزی نمانده بود جان از قالب تهی کنم. من که نیک از دوران سیاه دانش‌آموزی خود خبر داشتم. اگر پرویز، تک سلولی کلاس زیست بود، خب منم مثال جلبک همان کلاس بودم و با هم بودیم که زوج چلمنگ و جلبک را تشکیل داده بودیم. از طرفی من آسمان جل جعلق بی سر و پا، مایه‌ام کجا بود که دکتر و استاد را بخرم! همین که بتوانم کاری کنم که برای شهریه دانشگاه، خودم را نفروشم باید کلاهم را پرت کنم هوا! این کلاه برای سر من خیلی گشاد بود. خلاصه، من که تا چند دقیقه قبل سرمست و خرامان مثل اسب، یورتمه زنان به سمت دانشگاه می‌دویدم، بعد از شنیدن این حرف‌ها، با جار و شیون همچون مرغ پرکنده به قصد فرار از آن فضای هولناک، از مسیر دانشگاه منحرف و در افق محو شدم.

منبع : http://zakhar.blog.ir/

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر