menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

کتاب طنز روستا اثر راشد انصاری

طنز روستا ، نثرهای طنز راشد انصاری در حال و هوای روستا

«طنز روستا» ، عنوان تازه ترین اثر طنز مکتوب «راشد انصاری» کثیر الانتشار است که تمامی نثرهای طنزش در این مجموعه، در حال و هوای روستا می‌گذرد. به قول اهل فیلم، لوکیشن، روستا ست. کار و ابتکار جالبی به خرج داده راشدِ رو به رشد. خرجش بالاست! چرا که توجه به موضوع روستا و جغرافیای فرهنگی و اقتصادی آن، از لوازم پیشرفت و توسعه و پیشگیری از کوچ نیروهای انسانی کارآمد به شهرهاست.

انتخاب زبان طنز برای پرداختن به این موضوع؛ یعنی توجه به اهمیت روستا و جایگاه اقتصادی آن در عمران و آبادی کشور، خود نشان درک و دریافت درست نویسندۀ طنزپرداز از این موضوع و مقوله است. واقعاً تا به حال فکر کردید که چرا همۀ داستان ها و شعرها و مطالب طنز ما باید در شهرها بگذرد؟ مگر نه این که پایۀ اصلی کشاورزی و دامداری و اقتصاد تولیدگر ما در روستا ست؟

حتماً که به قول سعدی، نباید فتنه ای بیفتد که «روستا زادگان دانشمند» به وزیری پادشاه و دولت و حکومت بروند!… البته به شرطی که در شهر نمانند و بعدش که مثلاً مهندسی کشاورزی شان را گرفتند از دانشگاه آزاد یا سایر دانشگاه های مازاد، برگردند به سلامت به روستا و ده زادگاه خود و از علم و دانش و سوادشان در جهت کمک به پیشرفت روستا استفاده کنند تا دعای کدخدا و مردم ده نیز پشت سر آنها باشد.

عین همین راشد انصاری ما که بیش از ۲۵ سال است دارد طنز می نویسد؛ به نظم و نثر هم می نویسد؛ اما تا احساس نیاز کرد، برگشت به روستا و در حال و هوای موضوعات مربوط به آن، شروع کرد به قلم زدن.

و نیز قدم زدن در هوای خوش و خرّمی که روستا دارد هنوز چون شهر، آلوده به مواد آلاینده نشده و می شود در فضای آزاد آن نفس کشید و مطمئن بود که درصد اکسیژنش بیشتر است!

البته، پیش از راشد ما نیز بوده اند شاعران و نویسندگان و طنزپردازان همیشه در صحنه ای که در میان آثارشان، گاه به موضوع روستا نیز پرداخته اند. در حکایت های عبید زاکانی هم بسیار آمده است که موضوع لطیفه و حکایت در «دیهی» می گذشته و شکل گرفته است.

استاد جعفر ابراهیمی، شاهد است چه می گویم چون خود ایشان، از جمله کسانی است که با خلق شعری خاطره انگیز و صمیمی، به گردن ما و روستا حق دارد. هنوز از دوران دبستان به یاد داریم که گفت:

خوشا به حالت، ای روستایی
چه شاد و خرم، چه باصفایی

در شهر ما نیست جز دود و ماشین
دلم گرفته از آن و از این…

بگذریم. گفتیم که ابتکار راشد انصاری این است که مجموعه ای از طنزهای خود با موضوع روستا را یکجا و در یک کتاب، گرد هم آورده و توسط نشر «شانی» و به قیمت ۲۵ هزار تومان ناقبل، روانۀ بازار کتاب کرده است.

یک نمونه از داستان های طنز این کتاب (با عنوان ماجرای ضبط صوت پدر) را به رسم «مشت نمونه خروار»، ذیلاً مجانی تقدیم حضور می کنیم؛ شاید تشویق شوید بروید اصل کتاب را از زیر سنگ سیاه هم که شده، تهیه بفرمایید. بلکه شاعر و نویسندۀ طناز ما تشویق شود تا باز هم در راستای روستا، طنزپردازی نماید. یعنی توبه کار نشود!

دوستدار روستا : رضا رفیع

ماجرای ضبط صوت پدر  از کتاب طنز روستا

مرحوم پدر، مردی بسیار متعصب و مذهبی بود. شبیه کشیش معروف «دُن کامیلو» که در مقابل مجسمه مسیح زانو می زد و درد دل می کرد، پدر نیز هنگام روشن کردن رادیو ضبط قدیمی اش، مقابل آن می نشست و اول بسم الله می گفت، بعد صلوات می فرستاد و در ادامه هم چیزهای دیگری را زیر لب زمزمه می کرد. بالاخره خیلی یواش و با احتیاط، جا نواری ضبط را باز می کرد و نوار را در جای خودش قرار می داد.

پدر قبل از انجام هر کاری بسم الله می گفت و همواره اعضای خانواده را نیز به این کار تشویق می کرد. البته فراموش کردم بگویم که قبل از قرار دادنِ نوار داخل ضبط، حسابی نوار و جا نواری را فوت می کرد تا تمیز شود. چون آدم در روستا بیشتر از شهر با گرد و خاک سر و کار دارد.

بعد از این همه مقدمه چینی، ضبط را روشن می کرد، اما معمولاً بلافاصله یا نوار می پیچاند یا صدایی از ضبط بیرون نمی آمد. رادیو هم برخلاف رادیوهای همۀ اهالی که همه جا را صاف می گرفت، هنگام پخش اخبار بی بی سی، چنان سر و صدایی راه می انداخت و پارازیت پخش می کرد که آدم دیوانه می شد.

همچنین پدر خدا بیامرزم هر وقت می خواست با موتور سیکلت ۱۰۰ یاماهای خودش جایی برود، قبل از حرکت، کلی وِرد می خواند و سمت شانه های چپ و راستش فوت می کرد. اگر چه ما هیچگاه متوجه نشدیم چه می گوید؛ اما به محضی که هندل می زد، موتور لج می کرد و روشن نمی شد.

حدود پنجاه تا هندل می زد، عاقبت هم پای راستش به جایی گیر می کرد و قوزکش زخمی می شد. پس از کلی هُل دادن و گرفتاری، همین که روشن می شد و حرکت می کرد، با سرعت تمام می خورد به دیوار یا هر چیزی که در مسیرش بود. از عجله بود نمی دانیم. کلاچ را یک مرتبه رها می کرد،نمی دانیم.

پدر طفلک، بدشانس هم بود. مثلاً کنسرو لوبیا یا قوطیِ رب گوجه و دلمه بادمجان را با هزار سلام و صلوات می خواست باز کند. به محضی که چاقو یا دربازکن را فرو می کرد داخل قوطی، نمی دانیم چطور می شد که بلافاصله از انگشتش خون می زد بیرون. سر ِانگشتش یا جایی را که بریده بود، می گرفت و حدود یک ساعت می نالید و به دربازکن و کنسرو و والده و رئیس پاسگاه ژاندارمری، بد و بیراه می گفت.

راستی این یکی را هم بشنوید،بد نیست. خدابیامرز یک چراغ قوه ای داشت که شب ها کنار خودش زیر تشک می گذاشت. چه زمانی که برق نداشتیم، چه بعدها که روستای ما برق دار شد. اما این چراغ قوه در مواقع حساس روشن نمی شد.

مثلاً پدر احساس کرده بود که عقرب یا ماری وارد اتاق شده است. هر کاری می کرد، روشن نمی شد تا زمانی که صدای آخ پدر بلند می شد. بعد با چندبار باطری عوض کردن و ریختن باطری ها و پخش و پلاشدن شان کف اتاق و افتادن چراغ قوه از دستش و… روشن می شد که دیگر کار از کار گذشته بود.

و یا موقعی که پدر فکر می کرد دزد آمده است. چون سگ گله به طرز مشکوکی پارس می کرد‌. حالا که احتیاج به روشنایی فوری داشت، هر کاری می کرد، چراغ قوه اش روشن نمی شد. چک می زد توی سر چراغ هیچ، می زد ته چراغ قوه هیچ، بعد که سر و صدا می کرد و سارق یا سارقان تشریف شان را برده بودند، چراغ قوه ای که گذاشته بود زیر بالشتش، بعد از یک ساعت، خود به خود روشن می شد!

پدر همچنین مثل بقیه همسن و سال های خودش به دکترها اعتمادی نداشت. همیشه می گفت اول خدا. بعد هم داروهای گیاهی اگر کاری از دست شان بر نمی آمد، تنها راه نجات بیمار از مرگ حتمی را «بَد شو» می دانست.

«بد ِ شو زدن» (بد شب زدن)، یعنی از قدیم رسم بوده که هرگاه عضوی از اعضای خانواده ای بیمار می شد، شب یکی از اعضای خانواده دو عدد سنگ بر می داشت و می رفت درِ خانۀ یک مرد دو زنه را می زد (حالا چرا مرد دو زنه، خدا می داند!). طرف ِ سنگ به دست به محضی که در می زد و کسی از پشت در می گفت کیه؟ بلافاصله چند بار سنگ ها را تق تق به هم می زد و اعضای خانواده مرد دوزنه هم که دیگر در این زمینه استاد شده بودند، می رفتند و به پدر می گفتند بَد ِشو است، چی بگیم؟….

مرد دوزنه نیز بدون مکث، به عنوان مثال، می گفت خرما. و به طرف که منتظر بود، اعلام می شد خرما. جالب است که بیشتر مواقع، بیمار با خوردن خرما خوب می شد. دو سه تا پیرمرد دو زنه هم مثل مشهدی حسن و حسینعلی بودند که فقط تکیه کلامشان ادرار شتر (خدا نصیب نکند از تلخی!)، پشکل بز و هندوانه ابوجهل بود.

آنها با تجویز این داروهای عجیب و غریب، پدر صاحب بچه را به قولی در می آوردند. پس از سال ها تقریباً کل اهالی این دو سه پیرمرد بدجنس را می شناختند و کسی دیگر برای بدشو زدن به آنها مراجعه نمی کرد.

منبع : روزنامه اطلاعات

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر