من طنز پردازم
شعر طنز حمید آرش آزاد
من شاعرِ درد آشنایِ عصر خویشم
خدمت به این مردم بُوَد آیین و کیشم
سوغاتیام طنزِ متین و انتقادیست
کندو صفت، سرشارِ شهد و نوش و نیشم
***
بگذار استادان(!) سخن از باده گویند
از صافیِ بیغش، حریفِ ساده گویند
معشوقه را اهلِ جفا و جور خوانند
خود را مطیع و بنده و لداده گویند
***
بگذار این خیلِ ادیبان سخندان(!)
بر شمع و گل بندند صدها جور بهتان
نُه کرسیِ افلاک، زیر پا گذارند
بوسند پاهای کثیفِ ارسلان خان
***
من طنزپردازم و پیکِ شادمانی
آیینِ من صدق و صفا و مهربانی
تلخ است حرفِ حق، ولی من این دوا را
با طنز، شیرین میکنم، آن سان که دانی
***
پیوسته در رنج و تلاش و فکر و کارم
تا بر لبِ مردم، گلِ شادی بکارم
زیرا که جز خوشبختیِ این مردمِ خوب
هیچ آرزویِ دیگری در سر ندارم