چراغ خونمه، توری نداره
دل من طاقت دوری نداره
دل من همچو فولادی قوی بود
کمربندم زکار زرگری بود
هر آنچه با زبانی خوش بگویم
که نازش را کشم، اما نگویم
نگویم من که عمرم بر فنا گشت
همی گویم که عمر، از غم جدا گشت
غم و اندوه من دور ریز اون بود
ز عشقش شاد گشتم سر بزیر بود
در آن موقع که شیری پیر گشتم
به سن و سال شصت و شیش گشتم
نه شصت و شش، نه صد ساله غمی نیست
همی گویم که عشقم بر مَلا نیست
هوشنگ مولایی