در نمایشگاه، جز نقّاش، همه”تابلو”بودند!
کاریکلماتورهای ابوالقاسم صلح جو
- عاشقِ ماهیِ “آزادی” هستم که به قلّابِ ماهیگیر، گیر دهد!
- وقتی روی پای پدرم”افتادم”، پایش در رفت!
- پدرم برای”کشیدنّ”زیپ دهان غیبت کنندگان فامیل، ترازو خرید!
- آنقدر خرابت هستم که به ارگِ بم، تنه می زنم!
- چقدر رفتن، به پاهایت می آید!
- منظورش آنقدر “روشن”بود که”خاموش”اش کردند!
- می خواستم “آدم” بشوم، قسمت نشد!
- در دنیای مجازی، سوگند فقط به “سوی”چراغ وایفای می خورم!
- چون برای هم نمی مُردیم، کرونا آمد!
- وقتی “حکم” دل است، تو همیشه “لازمی”!
- از ارتفاع می ترسم، از پَستی نه!
- در اندیشۀ “شهناز”، “شور”می زنم!
- در عصرِ مفرغ، آهن”زنگ”زد، جوابش را ندادم!
- با همه پولداریاش، بانک میزد.
- ماتاش بُرد وقتی در کیش باخت.
- در گربه رقصانیاش، ضرب زدم.
- من چاق شده بودم و او تکان نخورده بود، همانجا نشسته بود.
- وقتی حرفِ دهانش را فهمید که سرویساش کردم.
- از “من” جدا شد تا سه کیلو کم کرده باشد.
- قاتل ماندگار شناخته شد با چشمهای شورش.
- با پستی، در بلندی زندگی میکنم.
- با خیالِ تخت، روی کارتُن میخوابید.
- بیگناه پای دار رفت و قالی بافت.
- عرض معذرتاش، به طول انجامید.
- وقتی هراسان از خواب پرید، رگِ خوابش، رگ به رگ شد.
- ستون طنزِ مجلّه، از خنده ریسه رفت و فرو ریخت.
- آنقدر محکم زمین خورد که روحش از جسمش، بیرون افتاد.
- از وقتی گوشهایم سنگین شده، عمیقتر میخوابم.
- پیش از رفتن به مهمانی، برای خودم کارت دعوت میفرستم.
- دیفرانسیل خودرو، برای خواباندن ترمز دستی، لالایی میخواند.
- وقتی روانش سیر میشد که ضربهی روحی میخورد.
- با یک آتشسوزیِ خودجوش، جنگل مولا را تغییر کاربری دادم.
- در محلّۀ ما، خروس بی محل” نادر” است!
- نتوانستم حرفِ دلم را” بزنم”، دست هایم سکوت کرده بودند!
- “زیبا” می خندید که چون”خاطره” دوستش داشتم!
- برای” پیر” شدن، مرید لازم شده ام!
- برای “ایرادِ” سخنرانی، ویراستار دعوت کردم!
- بوی”عود”، در صدایش گم شد!
- چون حقّ ام را پایمال کرده بود، کفش هایش را محکوم کردند!
- مشکل” مالی” داشت، ازدواج نمی کرد!
- از ترس تمام شدنِ وام، همه خودرو خریدند!
- روزهای تعطیل، آن روی سگم نگهبانی می دهد!
- “قلم” است در تحریریه، دستمال پهن یزدی ام!
- استعفای”طلایی” در شورای شهر را، “مسی” رو کرد!
- هنوز مرا بلد نشده بود، مدام در آغوشم گم می شد!
- آتشِ به خواب رفته در منقل را، با “حقّه” بیدار کردم!
- از خطِ قرمز لبت، نمی توانم بگذرم!
- دستم در جیبِ خودم بود که مچم را گرفتم!
- در” روز” نامه ها، “شب”ها سبزی می پیچند!
- در نمایشگاه، جز نقّاش، همه”تابلو”بودند!
نویسنده : ابوالقاسم صلح جو – پیرسوک