اسیران عراقی یک روز بعد از ورودم به اردوگاه از من شکایت کردند. توی محوطه اردوگاه بست نشسته بودند و میگفتند تا سرباز محمدولی از اردوگاه نرود ما به تحصنمان پایان نمیدهیم. در ضمن میخواستند که صلیب سرخ هم در جریان ورود من به اردوگاه قرار بگیرد. حرفشان درست بود. فرق ندارد حرف درست را چه کسی بزند، چه اسیر باشد چه اسیربان، چه ایرانی باشد چه عراقی اگر حرف درستی گفت باید پذیرفت. این بار حرف اسیران عراقی درست بود. راست میگفتند که طبق قوانین، یک سرباز جز مثل من نمیتواند رییس اردوگاه باشد. حرفشان درست بود اما اشتباهشان اینجا بود که فکر میکردند من رییس اردوگاه شدهام.
نیم ساعت بعد از تحصن، سرگرد سلامتی رییس اردوگاه در جمع اسرا حاضر شد و به آنها اطمینان داد که من هیچ سمتی جز مشاور در اردوگاه ندارم و طبق قوانین ارتش ایران، سرباز همیشه سرباز است و سلسله مراتب نظامی اجازه نمیدهد که یک سرباز کاری بکند که در حوزه مسوولیتهای او نیست. سرگرد سلامتی بعد از این توانست اسیران عراقی را مجاب کند که خلافی از نظر قوانین بینالملل در اردوگاه اتفاق نمیافتد از من خواست حتما در جمع آنها حاضر بشوم و توضیحاتی برایشان بدهم. گفت: حق دارند درباره عملکرد تو بدانند. آنها اسیرند، اسیر همیشه دلواپس است و نگران. از انسانیت به دور است که اذیت بشوند.
اسیران هنوز در حیاط نشسته بودند انگار منتظر بودند حرفهای من را هم بشنوند تا خیالشان راحت بشوند. جلوی همه اسیران همان اسیری نشسته بود که دیروز سیبیلاش را تراشیده بودم. یعنی مشاوره دادم که سیبیلش را بتراشند. وقتی وارد حیاط شدم دیدم برخی از اسیران متفرق شدهاند اما با دیدن من بلافاصله به جمع تحصنکنندگان برگشتند تا حرفهایم را بشنوند. به مترجم گفتم حرفهایم را با همان تاکیدات خودم ترجمه کند. ابتدا سلام کردم و از آنها عذر خواستم که باعث شدهام نگران بشوند. یعنی همان وقتی که مترجم برایشان این جمله را ترجمه کرد چشمهایشان را دیدم از حدقه بیرون زده است. دیدم که چطور متعجبانه دارند من را نگاه میکنند.
در ادامه گفتم: عزیزان، برادران همکیش، به اینجا نیامدهام که شما را اذیت کنم. من که شکنجهگر نیستم. من سربازی معمولیام که آمدهام تا به شما کمک بدهم تا اسارات برایتان آسان بشود و در آینده وقتی از اینجا یاد میکنید لبخنند بزنید. میدانستم جملههایم تحریکآمیز است. بعد از ترجمه شدن این جملهها همان اسیری که سیبیلش را دود داده بودم بلند شد و پنج دقیقه هر چه از دهنش درآمد به عربی گفت. صبر کردم خوب اعتراض کند تا آرام بشود. مترجم تندتند حرفهایش را برایم ترجمه میکرد. بعد از این که حرفهایش تمام شد و دهانش کف کرد به سمتش رفتم و دستم را گذاشتم روی شانهاش گفتم: میدانی؟ اسیران ایرانی از خدا میخواهند فقط سرشان تراشیده شود و یا سیبیلشان دود داده بشود اما تو که میدانی در ابوغریب و الرشید چه خبر است؟ میدانی یا نمیدانی؟ با اشاره سر گفت میدانم.
خب، حالا فکر کن من میخواستم در روز اول ورود از شما زهرچشم بگیریم، چه میکردم؟ آیا همه را با کابل میزدم؟ یا با باتوم؟ یا همه را از سقف آویزانتان میکردم؟ چه میکردم؟ من به جای آن کارها فقط سیبیل شما را دود دادم. همین. نه سیبیل همه را فقط سیبیل شما را. حالا تو بگو آیا من کاری بدی کردم؟ مترجم تا اینجای حرفهایم را میشنید و بلندبلند ترجمه میکرد اما وقتی در گوش اسیر عراقی چیزی گفتم نشنید. بعد از این که حرف درگوشیام با اسیر عراقی تمام شد به دفتر برگشتم و به سرگرد اطمینان دادم که همه چیز تحت کنترل است.
هنوز حرفم تمام نشده بود که آژیر خطر در اردوگاه به صدا درآمد. سرگرد زود سلاحش را درآورد و یک کلت کمری هم برای من انداخت. آرام از پنجره به حیاط نگاه کردم، دیدم تمام اسیران عراقی دارند به سمت دفتر فرماندهی میآید و شعار میدهند. کمی نزدیکتر که شدند فهمیدیم که دارند بلندبلند نام من را صدا میزدند. یک صدا با مشتهای گره کرده میگفتند: محمدولی محمدولی. چیزهایی هم به عربی میگفتند که نمیفهمیدم. سرگرد گفت: گاومان زایید سرباز، به گوش صلیب سرخ برسد بیچارهایم. باید به بالا خبر بدهم. سرگرد خواست تلفن بزند که مانع شدم. سرگرد گفت: چه میکنی؟ گفتم: قربان نیاز نیست. خیر است. گفت: خیر است؟ الان اردوگاه سقوط میکند.
گفتنم: شما نگاه کنید اینها دارند لبخند میزنند و میآیند. سرگرد نگاهی به اسیران کرد و گفت: اینها چرا دارند میخندند؟ دیوانه شدهاند؟ گفتم: میدانم چرا. اجازه بدهید به استقبالشان برویم. به من اعتماد کنید. سلاحمان را روی میز گذاشتیم و رفتیم بیرون. اسیران آمدند و من را آغوش کشیدند. ماچوبوسه بود که ردوبدل میشد. همان اسیری که سیبیلهایش را دود داده بودم گفت: ما میخواهیم محمدولی در اردوگاه بماند اگر محمدولی برود ما شورش میکنیم. سرگرد ناباورانه ار من پرسید: با اینها چه کردهای مگر؟ نیم ساعت پیش میخواستند سر به تنت نباشد. گفتم: رازش را الان نمیتوانم بگویم. عرض میکنم بعدا.
چند دقیقهای در جمع اسیران بودم و بعد با آنها حدافظی کردم. هنگام خروج از اردوگاه ستواندوم احمدی که مترجم اردوگاه بود پرسید: در گوش آن اسیر چه گفتی که این طور همه طرفدارت شدند. گفتم: راستش جرات نکردم به سرگرد بگویم اما به شما میگویم، در گوشش گفتم: من آمدهام که خدای نکرده اینجا تبدیل به ابوغریب نشود. آنها از همه کس بهتر میدانند ارتش بعث با اسیران ما چه میکنند و حتی فکر کردن به این که ما در این اردوگاه همان بلا را سرشان بیارویم دیوانهشان میکند.
فردای آن روز مرخصی بودم و اتفاقا صلیب سرخ رفته بود اردوگاه و سرکشی کرده بود. همه اسیران در پاسخ این که اوضاعتان چطور است گفته بودند: آی لایک محمدولی
اردوگاه عباس آباد توسط رضا ساکی در برنامه ی “لبخند صلواتی” از شبکه آموزش اجرا شد. قسمت اول اردوگاه عباس آباد را در این لینک بخوانید.