menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

بوی پا بوی جوراب

خاطرات طنز اتوبوسی (بو)

خاطرات اتوبوسی
داستان اول : بو

هوا به شدت گرم بود. ساعت سه بعد از ظهر ، کلاسم که تمام شد پریدم در خوابگاه ، ساک دستی کوچکم را برداشتم و راهی محل همیشگی برای یافتن یک دستگاه اتوبوس ، که کاری بس دشوار بود، شدم. بعد از سه هفته دو روزی دور از دانشگاه بودن ارزش هر سختی را داشت.
کنار خیابان ایستاده بودم. خورشید با یک نشانه گیری دقیق در فرق سر من می تابید. نزدیک یک ساعت به انتظار ایستادم که بالاخره چشمم به جمال نازنینش روشن شد. چه اتوبوسی. در زمان ما این نوع خاص تازه اختراع شده بود. شتر گاو پلنگی به اسم “اتوبوس اتاق تعویضی”. نمی دانم محصول مغز متفکر کدام نابغه ای بود.
بدنه ای شبیه اتوبوسهای باکلاس که فاقد شیشه ی باز شونده اند را می گذاشتند روی اتوبوس های بنز آش و لاشی که فاقد کولر هستند. مطمئنم شرکت بنز حاضر بود مبلغ قابل توجهی به صاحبان این ناقص الخلقه ها پرداخت کند تا فقط آرم شرکتش را بردارند.

کمک راننده گفت: خانم سوار می شید؟ آنقدر منتظر مانده بودم که این لنگه کفش هم غنیمت بود. سوار شدم . از خستگی زیاد همان ابتدا به حالت غش خوابیدم.
در عالم خواب دیدم کنار یک سطل زباله ی بزرگ نشسته ام . سطل مدام تکان می خورد و زباله هایش به هوا پرتاب می شدند . بوی گند همه جا پخش شده بود. رهگذران همه کیسه ی زباله ای در دست داشتند ، آنها هم کیسه ها را مدام بالا و پایین می انداختند. ناگهان یک نفر از کنارم رد شد گربه مرده ای در دستش بود . از بویش داشتم گلاب به رویتان می شدم، که از خواب پریدم. همینطور که خدا را شکر می کردم بابت پریدن از خواب ناگوارم . احساس کردم بوی خوابم هنوز در کنارم هست. نگاهم بالای سرم متوقف شد . یک جفت پا در حال تکان خوردن بود . تازه فهمیدم خواب بیچاره ی من از بوی گند این جوراب ها به آن روز افتاده بود. در حالت خفگی به سمت جلو خم شدم سرم را بالا گرفتم .. ، نه باورم نمی شد ، هفت هشت جفت پا و جوراب محاصره ام کرده بودند. از عصبانیت خونم به جوش آمد. بلند شدم تا از این وضع به راننده شکایت کنم که دیدم ، ایشان نیز در صندلی جلو لمیده اند . همان پا و همان جوراب. کمک راننده هم در حال خوردن تخمه و رانندگی و خواندن آواز. بینشان به سقفِ اتوبوس تابلویی با زنجیر آویخته شده بود :
“لطفا کفش های خود را در نیاورید”

نویسنده : سیده راضیه حسینی

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر