جنگ اشکبوس و شیر
شبی اشکبوس آن خفن پهلوان
به دوران ما آمد از باستان
سحرگاه فردا، همان شیر گیر
زد از خانه بیرون به دنبال شیر
شتابان خودش را به سوپر رساند
در آن جا نگاهی به اطراف راند
به ناگاه یک شیر پر چرب دید
چو جنگى پلنگان به سویش پرید
گرفت از کمر تا زجا بر کندْشْ
که با کیک یزدى به تن بر زندْشْ
چنان زور زد مرد پرخاشجوی
که جر خورد شلوارش از پشت و روی
خروشید و از خشم فریاد کرد
و از عمه ی شیر هم یاد کرد
دگر باره آمد که جنگ آورَد
که صبحانه اش را به چنگ آورد
به سودای آن شیر بطری کپل
سراپا بغلتید در خاک و خل
دریغا که با گرز و تیغ و کمند
نشد تا شکاری در آرد به بند
سر افکنده، غمناله ای ساز کرد
هم از بخت بد شکوه آغاز کرد
که من اشکبوسم، گَوی پیلتن
شکاری نرَسته ست از چنگ من
چرا زرتم این گونه قمصور شد
که شیرى زپرتى به من زور شد
اگر درز پیدا کند این خبر
بگو تا چه خاکی بریزم به سر
همان شیر پرچرب خندید و گفت
که اى خوشگل اندام بازو کلفت
ترا پول باید در این کار زار
که این زور و بازو نیاید به کار
هر آن کس که چک پول دارد یل است
نه آن کس که خیلى قوى هیکل است
شاعر : مصطفى مشایخى