چند وقت پیش، یه روز صبح تو ادارهمون، همکارام ازم شاکی شدن که چرا دو تا نونبربری رو تکی خوردم و به اونا خامهٔ باقرم نرسید، بعدش کلّی اشتهای بربریخوری و تُرکبودنم رو مسخره کردن و جوکای موهن تخریبی حوالهم کردن. نیشخندی شیطانی تحویلشون دادم و باقی محتوای سفرهرم ریختم تو خندق بلام و رفتم تو تنهایی خودم، جوابیهای به این مضمون براشون کوک کردم:
«قصیدهٔ بربریه»
نکوهش مکن عاشق بربری را
برونکن ز سر مایهٔ شرخری را
اصالت ندارند نانهای دیگر
خدا داده این منزلت بربری را
چو خواهی ز ترکان دلبر بری دل
بیاموز از بربری دلبری را
به سودای او در صفوفش نبینی
مگر صبح تا شب همی مشتری را؟!
تو هم گر به سر شور ترکانه داری
چو توفیق جویی و نیکاختری را:
مخر هرچه جز بربری میخوری را
مخور هرچه جز بربری میخری را
بخر بربری و بخور تا توانی
«بهزیر آوری چرخ نیلوفری را»
ندیدی چو پنچر شود چرخ خاور
بگیرند با باد ازآن پنچری را؟!
تو ناخورده یکبربری کِی توانی
کنی باد یک تایرِ خاوری را؟!
تو را بربری گر نپرورده باشد
کِشی لاجرم بار تنپروری را
همی مرد میسازد از خردسالان
دَرو بین همی همّت مادری را
چو خواهی رهانیش از درد فوراً
بده بربری ناخوش بستری را
بزن بر بدن بربری تا ببینی
بهتن زور و بازوی جنگاوری را
به سرباز دِه بربری تا ببینی
ازو انفعالات سرلشکری را
اگر کوه را کند فرهاد، بیشک
بدان مایهاش بربریباوری را
بیامیخت با خون داداشِ «فرمان»
همین بربری غیرت قیصری را
اگر بربران بربری داشتندی
نمیداشتندی روا بربری را
چه جوک سازی از بندهٔ بربریخور؟!
که خود سوژهٔ صد جوکی، دیگری را
«تراکتور» اگر سرور تیمها شد
بِدو بربری داده این سروری را
جوان لواشکخور سستمایه
ندارد صلاحیت برتری را
جوانان نابربریخور به دِربی
بگویند هر ناسزا داوری را
نبینی که آلایش جوش شیرین
چه درمانده کرده لواش دری را؟!
من آنم که در پای خسرو نریزم
مَرین نان از جوش شیرین بری را
شاعر : محمد حسن صادقی