دكتر شهرام جوادي نژاد :
عكسهاي پيرمرد به همه جا آويزان شده بود؛ پيرمردي با محاسن سفيد نسبتاً بلند، عينك پنسي با كلاهي بامزه در حال كشيدن پيپ و مثل هميشه لبخندي بر لب. روي پلاكاردها نوشته شده بود: «ديدار با نويسندة شهير آمريكاي جنوبي، خوان گارسيا گومز».
البته مردم شهر كلاً ميانة خوبي با خواندن و كتاب و اينها نداشتند. تيراژ كتابهايي كه مسائل جدي را دنبال ميكردند، به زحمت به دو الي سه هزار جلد ميرسيد. در عوض كتابهايي مثل «پاسخ به برخي مشكلات وسايل!» و كتابهاي عشقي (آن هم ترجيحاً از نوع بند تنباني!) طرفداران فراواني داشت؛ مثل عشق يك خانم ثروتمند و يك نجار آس و پاس و يا عشق يك مرد اشرافزاده به دختر كلفت همساية بغلي و…
اما در هر صورت «خوان گارسيا گومز» نام آشنايي براي اندك مردم اهل مطالعة شهر بود. هر چه بود، او از برندگان جايزه نوبل ادبيات محسوب ميشد.
آن روز هوا به شدت سرد بود و بارش برف خيابانهاي شهر را سپيدپوش كرده بود. اعضاي ستاد استقبال از خوان گارسيا گومز، چهارنفر از نويسندگان و مترجمان عضو مجمع نويسندگان شهر بودند.
البته برنامة خيلي خاصي در كار نبود، يك حلقه گل كه قرار بود به گردن او آويخته شود و خيرمقدمگويي و مشايعت او تا هتل محل اقامتش تا با توجه به راه دوري كه طي كرده بود، زودتر به استراحت برسد و خود را براي ساير برنامههاي فرهنگي تدارك ديده شده آماده كند.
هيأت استقبال آمادة رفتن به فرودگاه بود. در راه رسيدن به فرودگاه بحثهايي روشنفكرانه در باب اهميت ساختارشكني در رمان و پستمدرنيسم در ادبيات معاصر بالا گرفته بود. دانههاي برف كمكم درشتتر و درشتتر ميشد و بارش برف شدت بيشتري ميگرفت.
هيأت استقبال تقريباً نزديكيهاي فرودگاه رسيده بودند كه مسئلهاي گروه را به شدت نگران كرد. راه ورودي به فرودگاه به واسطة ترافيك سنگين و بيسابقه و تا حدودي باورنكردني بسته شده بود.
چنين جمعيتي در تصور هيچكس نميگنجيد. ظاهراً راديو، تلويزيون شهر چندين بار اعلام كرده بودند كه آگاهان مسائل فرهنگي، ورود خوان گارسيا گومز به شهر را مهمترين رخداد فرهنگي چند دهة اخير بر شمردهاند. فقط نيم ساعت به نشستن هواپيما مانده بود و يك محاسبة سادة سرانگشتي نشان ميداد كه با اين وضعيت، گروه استقبال تا يك ساعت ديگر هم به فرودگاه نخواهند رسيد.
نگرانيها به اوج رسيده بود، واقعاً اگر خوان گارسيا گومز بدون استقبال رسمي مجمع نويسندگان پا به خاك شهر ميگذاشت، چه آبروريزي اسفناكي رخ ميداد.
آقاي شهرآبادي كه خود از نويسندگان مشهور بود، به بقيه گفت: «با اين وضع نميرسيم. بياييد حلقه گل را برداريم و يك جوري خودمان را برسانيم…». ماشين را كنار خيابان پارك كردند و دوان دوان به سوي فرودگاه روانه شدند.
ظاهراً آقاي شهرآبادي كه از همه مسنتر بود، موفق شده بود به زور خودش را پشت يك موتور گازي جا دهد. دقايق به سرعت سپري ميشد. گروه خسته و كوفته در حالي كه برف كاملاً خيسشان كرده بود، نزديك در ورودي سالن رسيدند. جمعيت طوري موج ميزد كه عبور از ميان آنها را تقريباً غيرممكن كرده بود. بالاخره گروه با هر ترفندي بود، با كمك مأموران خودشان را به صرف اول استقبالكنندگان رساندند.
دقايقي بود كه هواپيما به زمين نشسته و هيجان به اوج رسيده بود. پيرمرد دقيقاً با همان شكل و شمايل چاپ شده روي پلاكاردها، عصازنان به سمت در خروجي سالن ميآمد. آقاي شهرآبادي، مجنونوار، هيجانزده فرياد ميزد: «استاد … استاد!»
پيرمرد با ديدن حلقه گل و پلاكاردي كه به زبان انگليسي به او خوش آمد گفته بود، لبخندي بر لبانش نقش بست.
آقاي شــهرآبادي از دختر جواني كه مشتاقانه كنار او ايستاده بود، خواهش كرد كه حلــقه گل را به گردن استاد بيندازد.
دخترك با نگاهي منگ و متعجب به سمت او برگشت. در همين لحظه آقاي شهرآبادي توانست تيتر درشت نشريهاي را كه در دست دخترك بود، ببيند: «شايعة حضور محبوب خان، برادر سلمان خان هنرپيشة مشهور هندي در شهر!»
هيأت استقبال و خوان گارسيا گومز سوار بر تاكسي چند متري از فرودگاه دور شده بودند كه صداي جيغ و فرياد جمعيت مانند انفجار مهيبي همه جا را لرزاند. ميگفتند چنديننفر با ديدن محبوب خان غش كردهاند…
منبع : روزنامه اطلاعات – 14 مهر 94