یکنفر می خواست مامان و نبود!
بود میلش مرغِ بریان و نبود
خانه ای می خواست با یک رهنِ کم
گشت طفلی کلّ تهران و نبود
با خودش می گفت:« میگردم هنوز »
رفت کم کم سمتِ سمنان و نبود
ناامید از جستجو هرگز نشد
گشت اما کلّ ایران و نبود
در خبر خواندم « فلانی » رفته حبس
گشت فردی کلّ زندان و نبود
کافری آمد به مسجد نیمه شب
تا ببیند یک مسلمان و نبود
گفت: « شاید جای دیگر رفته اند »
گشت تا فردا خیابان و نبود
گفت لیلی جان!که مجنون رفته دشت
من که رفتم تا بیابان و نبود
گفت یک مسؤول « در بازارِ شهر
هست مایحتاجِ ارزان و …» نبود
خواهرم هر روز می رفتش کلاس
سر زدم روزی به ایشان و نبود
گفت: « تنها ” برجِ سلمان ” رفته ام »
زود رفتم برجِ سلمان و نبود
میهمان در خانه ی قومی شدم
گفت: « هستم عشقِ مهمان و… » نبود
گفت بابایم که این اوضاعِ بد
هست تأثیراتِ شیطان و نبود
گفت دکتر ای پسر! بیماری ات
هست از انواعِ سرطان و …….. بود!!
شاعر : امیرحسین خوش حال