در خيالات خودم در زير دنداني كه نيست
سرخوشم با خوردن يك مرغ برياني كه نيست
مي نشيني روبرويم هي نگاهم مي كني
دادن يك تكه مرغم كار آساني كه نيست
عاقبت هم تا تهش را ميخورم يك آب روش
بعد مي گويم به تو: «ها چيست؟!، مهماني كه نيست
آمدي اينجا نشستي تا كه چه؟!، پاشو برو
…
ياد داري مشت بر فكّم زدي بي تربيت؟
مي زدي آرامتر اين چانه سيماني كه نيست
بعد پايم رفت توي چاله اي آن وقتِ شب
لامپكي هم داشت آنجا، خب چراغاني كه نيست
خوب مي خندي و مي پرسي كه حالت بهتر است؟
خب فضولي مردك ديوانه؟، مي داني كه نيست
من چه خاكي بر سرم ريزم؛ خدايا پول نيست
تا نباشد پول هم دارو و درماني كه نيست
شعر مي خواني برايم، پشت هم قر مي دهي
توي آن اندام چاقت ذرّه وجداني كه نيست
چشم مي دوزم به چشمت هر كسي فهميده است
بي حيايي اينكه ديگر چيز پنهاني كه نيست
وقت رفتن مي شود با ناز مي گوييِ: «ن رو»
در مسير طعنه هايت خط پاياني كه نيست
در كه وا شد هول كردم، گفت بابايم: «چ ته»
از چه مي ترسي منم غول بياباني كه نيست
شاعر : حسين گلچین «شكلات الشعرا»