افسانه بختیاری نژاد :
صدای تلق تولوق استکان ها اذیتم می کرد.
چادر سفیدش عطش انتقام مرا بیشتر می کرد. دست و پای بلوری اش مرا یاد مادرم می انداخت. یاد تعریف هایی که از من می کرد. رژ صورتی اش را پر رنگ تر کرد. انگار نه انگار که من عزا دارم.نفس عمیقی کشید.طره ای از موهایش را بیرون گذاشت.چند لحظه ایستاد. پاشنه ی کفشش را برانداز کرد. سینی را برداشت. آهسته و آرام به پذیرایی رفت.
سینی چای را جلوی مادر داماد گرفت. دست های لاک زده اش می لرزیدند. همان دست هایی که همسر آلمانی ام را از من گرفتند . همان دست های قاتل. همان هایی که مرا بیوه کردند. همان ها حالا می لرزیدند.
صبرم تمام شده بود. باید انتقام میگرفتم. انتقام یک عمر تنهایی ام را. باید این مجلس را بهم می زدم. پاهایم سست شده بود. روشنایی بیش از حد خانه اذیتم می کرد. از کنار دیوار آرام و با احتیاط پیش رفتم. همین که مادر داماد چای را برداشت داغ دلم تازه تر شد. یاد روز خواستگاری خودم افتادم. وقتی مادر داماد از چتری موهایم تعریف می کرد. وقتی “عروس عزیزم “از زبانش نمی افتاد. دیگر وقتش بود. از پشت در آشپز خانه بیرون آمدم و در یک آن خودم را نشان دادم.
صدای جیغ مهمان ها بلند شد. آنقدر که گوش فلک را هم کر می کرد. هر کس به گوشه ای فرار می کرد.
صدای “سوختم! سوختم! “گفتن های مادر داماد در آن همه شلوغی گم شده بود.
اوضاع حسابی بهم ریخته بود. گیج ومبهوت دنبال راهی برای فرار بودم که…
تق…
دستی که قبل از مراسم همسرم را کشت مرا هم زیر دمپایی له کرد.