نزدیکهای عید بود و ظرفیت اتوبوسها تکمیل، با کلی خواهش و التماس، ترمینال اتوبوسی ویژه گذاشت، تا مسافران بخت برگشته ای چون ما در شهر غریب سال را نو نکنیم.
با خوشحالی بسیار به همراه یکی از دوستان هم خوابگاهی و همشهری ام، در ترمینال منتظر اتوبوس ویژه بودیم، که به یکباره تمام ذوق و خوشحالی تبدیل به ترسی عمیق در وجودم شد. امکان نداشت. اتوبوس دو طبقه آنهم برای جاده ای که ماشینها با نیم طبقه چپ می کنند!!!(جهت اطلاع، جاده ی قدیم تهران رشت را عرض می کنم) . به نظرم بهتر این بود عید را در دیار غربت سر کنیم، تا اینکه اصلا سر نکنیم. اضطراب من زمانی بیشتر شد که شاهد جر و بحث راننده و مسؤل ترمینال بودم. راننده می گفت جاده خیلی خطرناک است و نمی شود و … مسؤل می گفت اون با من. متوجه نشدم دقیقا چه چیز با او . به دوستم نگاهی انداختم، از دنیا بی خبر بود. گفتم : باران جان استرس نداری احیانا؟ با این اتوبوس می ریم ته دره ها. گفت: بی خیال اگه ته دره رفتنی باشیم با این نه با یکی دیگه می ریم. یعنی منطقش نابودم کرد. تصمیم گرفتم ترسم را گوشه کناری پرت کنم. هر چقدر کلنجار رفتم و دلیل و منطق بیخودی برای خودم آوردم کارساز نبود . ترس محکم سر جایش نشسته بود و پوزخندی برلب، مستقیم در چشمانـم می نگریست.
با صدای کمک راننده همه ی مسافران به سمت اتوبوس کذایی رفتند. به نظرم آمد طبقه ی اول از دوم ایمن تر باشد و حداقل احساس یک اتوبوس معمولی را به آدم بدهد. پس تمام انرژی خود را صرف پیدا کردن دو عدد صندلی ناقابل در طبقه ی اول کردم.
اتوبوس حرکت کرد و ما در ردیف انتهایی طبقه ی دوم نشستیم . اصلا ربطی به انرژی بنده نداشت . یک خانواده ی بیست سی نفره کل پایین را اشغال کرده بودند.
تمام آیات و احادیثی که در یادم بود خواندم . باران خواب بود و مسافران مشغول دیدن فیلم، پوست کندن تخمه و خوردن میوه . چقدر بیخیال!!!
اواسط راه بودیم ، من همچنان مضطرب و بقیه کماکان مشغول خوردن و فیلم دیدن و خوابیدن. ناگهان اتوبوس ترمز شدیدی گرفت تخمه ها ریخت ، پوست پرتقالها به هوا پرتاب و باران بیدار شد. اتوبوس با وانت نیسان جلویی تصادف کرده بود. البته چیز مهمی نشد خدا را شکر. می دانید، نیسان است دیگر.
همه سر جایشان نشستند و مشغول کارهای قبلی، فقط منِ بیچاره ی بد شانس سرم در اثر اصابت با سینی پشت صندلیِ جلویی له شد. و به قاعده ی یک گردو ورم کرد. تنها اثر مثبتش این بود که باران دیگر نخوابید و مدام در حال ماساژ سر من بود ، که ای کاش می خوابید.
خلاصه اینکه اینهمه آدمِ بی خیال و آسوده بدون دردسر به مقصد رسیدند و منِ مضطرب و نگران با یک گردوی سوغاتی.
زندگی را هر جور ببینی او هم تو را همانطور نگاه می کند.