menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

مارمولک

حق حیاط!

حق حیاط!
چند شب پیش در مسیر برگشتن به خونه بود که خستگی قاب چشمام رو شروع کرد به تزیین کردن و منم مثل بایسیکل ران با چوب کبریت و یه مقدار ترشک جلوی بسته شدنشون رو گرفتم تا با هر زحمتی بود رسیدیم خونه، ماشین رو مقابل در حیاط زیر تیر چراغ برقی که مقر دائمی سازمان پرندگان محل هست، پارکیدم و با آرزوی اینکه مورد الطاف اونها قرار نگیره رفتم داخل حیاط و در و بستم و قفلش رو هم انداختم تا با خیال راحت استراحت کنم.
وارد پذیرایی که شدم یه مرتبه صدای جیغی از آشپزخانه به گوشم رسید -سیمهای فاز و نولم چنان به هم خورد که مغزم به کلی ریست شد و خواب از سَرَم پرید- وقتی خانمم بلاتشبیه شبیه میگ میگ از مقابلم رد شد، فهمیدم که درآکولایی در هیبت سوسک یا مارمولک ظاهر شده، بعد از ورود به مطبخ آن نابکار را دیدم که دُمش را برایم تکان می داد، اول فکر کردم در حال بای بای است و احوالم را جویا می شود، منم با لبخندی ملیح برایش -دُم نه- دست تکان دادم، ولی وقتی با دقت نگاه کردم متوجه شدم که مثل گاوهای وحشی اسپانیایی آماده حمله است و مرا با گاوبازها اشتباه گرفته بود، چون پاکت قرمزی در دست داشتم، به سرعت پاکت را مخفی کردم و او هیجانش فروکش کرد و مثل مارمولکها خزید زیر یخچال و من شبیه جن گیرها تمام چراغها را خاموش کردم و لباسهایم را به قدری درآوردم که دیگر نتواند در آستین یا پاچه شلوارم برود و با مگس کشی در دست، سَرَم را چسباندم به کف زمین طوری که حس کردم گیجگاهم در حال پاچیدن روی فرش است و با استفاده از نور پرژکتور گوشی موبایلم آنجا را مثل روز روشن کردم و نفسم را جوری در سینه حبس کردم که چشمانم به خاطر نبود اکسیژن در حال بیرون پریدن بود، در همان حال زیر یخچال را کامل رصد کردم.

مارمولک

آنجا پر بود از نخود و لوبیا و برنج و هر چیزی که از سالیان دور گم شده بود، آنها درکنار یکدیگر زندگی مسالمت آمیزی را سپری می کردند و جناب مارمولک هم آنجا شرف حضور داشتند و مثل کماندوها خودش را پشت یک مداد رنگی جوری مخفی کرده بود که تنها نوک چشمان وزقی اش از بالای عرض یک مداد چندضلعی مشخص بود، مگس کُش را با مهارت خاصی از پشت سرش بردم تا نوازشش کنم و انتقام بی خوابی شبانه را از او بگیرم، ولی با تماسی که مگس کش با بدنه ی یخچال داشت وصدایی که تولید شد، چهار پا داشت و چهار پای دیگر قرض کرد و مثل موشک از زیر یخچال خودش را رساند زیر فریزر، مثل فیلمهای اکشن تعقیب و گریز آغاز شد، تا نور چراغ به صورتش خورد به سرعت خزید زیر اجاق گاز و بعد هم کابینت، از این کابینت به آن کابینت و در آخر رفت پشت آبگرمکن که محل نسبتاً امنی بود تا نفسی تازه کند، آنجا بود که راه پس و پیشش را بستم و دیدم طفلک چنان نفس می زند که به نظر نفسهای آخرش بود.
لحظه ای زیر آبگرمکن بدون سنگر ماند، نور چراغ وسط چشمانش افتاد، مثل آدمهایی که بشقاب پرنده دیده باشند، خیره شده بود به چراغ و من، در خیالش داشت خاطرات ترساندن دخترها را مرور می کرد، دلم برایش ریش شد گفتم کاش می شد نَکُشَمَش و برود و هر که را دوست دارد بترساند و امرار معاش کند تا جانی بگیرد و آبی به پوستش بیفتد، تا بتواند همه ی مورچه ها و سوسک ها و سایر حشرات مزاحم را ببلعد و آنقدر رشد کند و بزرگ شود تا روزی با جرثقیل از سقف خانه بیرون بِکِشَندش و برود در آفریقا حالش را ببرد!
حُبابِ خیالم که ترکید ضربه ای به آبگرمکن زدم و (دامبی) صدا داد، لحظه ای فکر کرد که در هیروشیما و ناکازاکی زندگی می کند ولی وقتی دید زنده مانده به سرعت مخفیگاهش را که بدست یک غیور مرد ایرانی فتح شده بود، ترک کرد و به سمت خروجی دوید، یکمرتبه دنیا برایش تیره و تار شد، در میان انگشتانم دست و پا می زد، چراغ را روشن کردم و خرسند از این شکار شبانه به حیاط خانه بُردمش، کمی از او در حال بی هوشی تصویر گرفتم تا در شبکه های اجتماعی چند تا لایک جمع کنم.
ناگهان به خودم آمدم، با نوک ناخن به صورتش زدم تا حالش بهتر شود، او هم زیرچشمی به من نگاهی کرد و کمی انگشتش تکان خورد، با ایشان در وسط کوچه ایستاده بودم! آنقدر نمک خرج کرد که دلم نیامد به خاطر نمک و تلاشی که در مسیر حفظ جانش کرد نابودش کنم، کلی هم تشویقش کردم و شعر این حیاط و اون حیاط میریزن نقل و نبات را برایش خواندم، در همین حین چند تا از همسایه ها شروع کردن به کِل کشیدن و با فریاد سایر اهالی که نصف شبی چرا عروسی گرفتید، ساکت شدند و مارمولک نمکی دُمَش را گذاشت روی کولش و از زیر در خانه همسایه کناری داخل شد و برایم دُم تکان داد. راستی الان چند روز از آن موضوع گذشته شاید هم اکنون زیر یخچال خانه شما باشد!
زندگی هر موجودی با ارزشترین دارایی او در این دنیاست و تنها یکبار در اختیارش قرار داده می شود، پس باید آنرا درست مصرف کند و در این راه پرپیچ و خم و پر حادثه از زیریخچال گرفته تا آبگرمکن همه را به خاطر داشته باشد و یادش باشد در نزدیکی پایان راه تابلوی خسته نباشید نصب نشده و هر لحظه ممکن است مسیر تمام شود، پس با لذت به مسیر لایتناهی خالق زیبایی آفرین نگاه کنید و راه خوب دیدن را به سایرین نشان دهید.
حمیدرضا داودی (هوار)

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر