شنیده بودیم خیاط افتاد توی کوزه. جناب مولوی هم فرموده بودند گر بریزی بحر را در کوزهای فلان و بهمان. ولی آخه ببر؟ ببر اصالتا با اون ابهتش در داخل کوزه جا میشه بزرگوار؟
حالا کار نداریم. ماجرا اینه که دکتر اسماعیل امینی بزرگوار، ابیاتی رو سرودهن به سیاقِ مثنویِ معنوی و حکایتگفتنهایِ خاصِ اون کتابِ شریف، با حال و هوایِ شاد و حکایتهایی از وضعیتِ مضحکِ آدمیزادِ این روزگار.
. . [خودشون یهجا همچین اذعان داشتن که از این کتاب توقع چندانی ندارن جز اینکه خندهای به لبها بنشونه و خاک بر سر ایام بریزه. خدا قبول کنه. اما فقط هم این نیست. کلی حرف و نکته و طنز و نقد و اشاره و کنایه تو این کتاب هست. میگین نه؟ تو نمایشگاه کتاب که ازش رونمایی شد، بخرین بخونین خودتون ببینین.] .
. فیالمثل یهجایی اون وسطای کتاب میفرمایند که:
. . [حکایت آن محتسب که از پیر چنگی مجوز خواست]
آن شنیدستی که در عهدی عجیب
پیرِ چنگی بود تنها و غریب
چنگ میزد خوشنوا و بینظیر
لیک مفلس بود و بیپول و فقیر
چون طرفدارانِ او بسیار بود
پیر چنگی از قضا بیکار بود
هرکسی محبوبِ بسیاران شدی
از قضا از خیلِ بیکاران شدی
یک نفر گفتش که: ای پیرِ هنر
این هنرها را به سالنها ببر
هم صدایت خوب و هم آهنگِ خوش
نغمهای خوش میزنی با چنگِ خوش
چونکه مشتاقانْت روزافزون شده
از شمار آمارشان بیرون شده
از برای خلق اجرایی بکن
بر سر استیج غوغایی بکن
پیرِ چنگی گفت: نه، من نیستم
من که عمری بیهیاهو زیستم
گر شوم اهل هیاهو وایِ من
نشنود گوشِ فلک غوغایِ من
پیرِ چنگی رفت در صحرای دور
بود تنها همدمش چنگ و چگور
در بیابان هیچ دیّاری نبود
هیچکس را با کسی کاری نبود
خلوتی خالی ز غیر و آشنا
نغمههایی جاودان و بیفنا
پیرِ چنگی میزد و میخواند خوش
ساز میزد، کام دل میراند خوش
ناگهان آمد ندای محتسب
گشت حالِ پیرِ چنگی منقلب
ای خدا، اینجا در این صحرا چرا
محتسب آمد میانِ ماجرا
محتسب گفتا که: میجُستم تو را
آمدی از شهر در صحرا چرا
هیچ داری تو مجوز؟ گفت: لا
گفت: نیم عمر تو شد بر فنا
ساز میزد بیمجوز، وایِ او
رد شده از خطّ قرمز، وایِ او
پیر چنگی شد به چنگ او شکار
بیمجوز بود و جرمش آشکار
منبع : نشر قاف