از رویِ دستِ سُهرابِ سپهری…
«به سُراغِ من اگر میآیید»
پُشتِ میزستانم!
رویِ این صندلیِ خوشگلِ نازِ چرخان.
گاه با اینترنت مشغولم
و زمانی کارم، بازیِ رایانهای است
گاه هم با انگشت، چانه خارانهای است!
***
چه قشنگ است این میز!؟
آبنوسیست، داداش! جنسِ آن
رویِ آن یک پرچم
سه- چهار تا تلفن از همه رنگ
و دوتا کامپیوتر.
صندلی، عینِ یک دسته گل است،
شاید هم ماهِ شبِ چاردهم.
رویِ آن میچرخم
گه به «چپ»، گاه به «راست».
و از این چرخشِ پُر لذّتِ ناب
مثلِ یک طفلِ سه ساله، سرخوش،
مثلِ یک بچّهی شاد،
از تهِ دل میخندم،
و به اربابِ رجوع،
شیشکی میبندم.
***
شوخی نیست،
بنده با مدرکِ سیکل
رفتهام دانشگاه
و دو سالِ بعدش،
شدهام کارشناسِ ارشد.
و رئیسم اینجا
و هفشده تا جاهایِ دگر،
همه در سایهیِ استعداد و هوشم بود،
تا مگر کور شود چشمِ حسود!
***
«به سُراغِ من اگر میآیید»
از هفشده ماهِ پیش از آن،
هفدهای شانصد بار
تلفنها بکنید
تا که شاید منشی،
دو دقیقه به شما وقت دهد،
بعد در روزِ مقرّر
ساعتِ هفتِ صبح،
سازمان مالِ شماست.
بنشینید در آنجا تا ظهر
تا که منشی
– هر وقت سرش خلوت شد-
نیم نگاهی بکند،
بعد با لفظِ قلم، خیلی خشک،
به شما فرماید که:
«رئیس، جلسه دارن!»
شاعر : حمید آرش آزاد