۱۴ سال پیش همین روزها بود که با گلآقا وداع کردیم. دقیقترش این است که کیومرث صابری روز یازدهم اردیبهشت بر اثر سرطانی که کمتر از دو ماه طول کشید، فوت کرد و مراسم تشییعش روز ۱۲ اردیبهشت انجام شد؛ روز معلم؛ یعنی همان شغلی که از روز اول داشت و بسیار دوست میداشت.
از صابری در این سالها کم ننوشتهاند. عده زیادی با تعریف و تمجید، اندکی هم با انتقادی ظریف که پس از جمله معترضه آن مرحوم البته… اشاره به خصایص و تفکرات او میکرد. حتما بعدها از وجوه بیشتری به او و کارش خواهند پرداخت و منتقدانش هم با جسارت بیشتری خواهند نوشت و عدهای هم با استفاده از گذشت زمان شاخوبرگهای غریبی به ماجرا اضافه خواهند کرد که البته این آخری را از همین حالا هم شروع کردهاند. کسانی هم که او را بیشتر میشناختند به سنت مألوف کمتر حرف خواهند زد و پس از مدتی مثل همه شخصیتهای اجتماعی و تاریخی، تصویر کلیشهشدهای از او در خاطره جمعی ما باقی خواهد ماند.
من اما دوست دارم از روز ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۸۳ بنویسم؛ روز تشییع که اتفاقا شنبه آغاز هفته بود و همکاران مثل همیشه به دفتر گلآقا آمده بودند و مات و مبهوت همدیگر را نگاه میکردند و اشک میریختند. آبدارچی پیر آبدارخانه در حال اشکریختن مثل همیشه درخت بزرگ دم در را آب داد و چایی فراوانی دم کرد، آنقدر که دیشلمه گلآقایی بتواند شهری را سیراب کند. تلفنهای مؤسسه از صبح زنگ میزد، کسانی هم جویای صحتوسقم خبر بودند، آخر آنوقتها شبکههای اجتماعی نبود که مردم هر خبری را به طرفهالعینی میان خودشان پخش کنند و یکساعت نشده تحلیل و راست و دروغ و لطیفههایش را هم تحویل بدهند.
از همان اول وقت طنزپردازان گلآقا به مؤسسه آمدند، یادش بهخیر، همگی زنده و سلامت و دور هم جمع بودند؛ از احترامی و صلاحی و گلستانی و پورثانی گرفته (که همگی در فاصله چندماهه یا چندساله فوت کردند) تا جوانترهایی که کارشان را از گلآقا شروع کرده بودند. هنرمندان دیگری هم بودند؛ کسانی که در این سالها یا گلآقا طنزی در کارشان کشف کرده بود و به این نشانه کشاندهبودشان به صفحات گلآقا یا هزارجور از آن بهانههایی که خودش بلد و در اجرایش استاد بود، جور کرده بود تا اهل آبدارخانهشان بکند؛ بهانههایی مثل ارسال یک نامه برای تشکر از فلان کار ارزشمند یا یادآوری یک خاطره قدیمی یا کمک به حل یک مشکل یا همفکری برای انجام یک کار. راه ارتباط با آدمها را خوب بلد بود؛ چه یک نقاش سرشناس بود، چه یک ادیب سختگیر.
مردم هم آمده بودند؛ خوانندههای پیگیر و قدیمی گلآقا که هر روز هفته، نامه مینوشتند و تلفن میزدند و میگفتند فلان مطلب خوب است یا آنیکی مطلب چرا کلاه الفش افتاده یا آنیکی کاریکاتور گلآقایی نبود یا فتیله آبدارخانه را چرا بالاتر نمیکشید یا پایین نمیآورید؛ خوانندگان خوبی که یکجوری از خود گلآقا هم گلآقاییتر بودند. گروهی هم بودند که تا آن روز یکبار هم نه زنگ زده بودند، نه نامه نوشته بودند، نه به آبدارخانه آمده بودند، اما گلآقا روزهای خوشی برایشان ساخته بود، آمده بودند تا در وداع این را در گوشش بگویند. از مقامات، اول از همه دکتر حبیبی سروکلهاش پیدا شد که او هم حالا رخ در خاک کشیده. ابتدای پلههای آبدارخانه ایستاد، نگاهی به تابلوهای روی جلد هفتهنامه گلآقا کرد که اکثرشان مزین به کاریکاتور چهره خودش بودند و هایهای گریست. بعد از او موجی از مقامات کشوری و لشکری آمدند داخل، همگی باعجله از پلههای آبدارخانه بالا رفتند و خودشان را به اتاق کار کیومرث صابری رساندند. دهها نفر بودند، از جناحهای مختلف، داخل اتاق فشرده و تنگ کنار هم ایستادند، در سکوت به عکس صابری که همکارانش روی صندلیاش گذاشته بودند نگاه کردند و اشک ریختند. چند لحظه بعد همگی با همان عجله و شتاب از پلهها پایین آمدند. هم تعدادشان زیاد بود و هم سرعتشان، لاجرم در حین عبورشان تعدادی از تابلوها از دیوار افتاد و وسایلی پرتوپلا شدند. همان لحظه ماشین بهشتزهرا رسید و همه برای وداع آخر به بیرون هجوم بردند. من تنها وسط آبدارخانه ایستاده بودم. به سکوت داخل و همهمه بیرون گوش میدادم و به تابلوهای شکسته نگاه میکردم.
تاریخ در همان لحظه چیزی را به پایان رسانده بود. برای درک این پایان چندینسال زمان لازم بود.
منبع : شرق