گفتگوی محمد مهدی بهمنی با نادر ختایی در همشهری ۶ و ۷ :
نادر ختایی مدتهاست که زیر سایه یک کلاهشاپوی سفید رنگ به سر میبرد. اگر بخواهیم نادرخان را در چند کلمه بگنجانیم باید گفت؛ مربی خوش مشرب، طنزپرداز جدی و برنامهساز خوش فکر. کار و دل مشغولی اصلی او آموزش بوده و هست؛ چه آن موقع که در کار جنگ و جبهه بود و چه حالا که در کار طنز و طنزپردازی و تولیدات رادیو و تلویزیونی است. نادر ختایی همیشه با بزرگان عالم طنز و طنزپردازی پریده و اتفاقات ماندگاری را در این عالم رقم زده است؛ از راهاندازی محفل ادبی «در حلقه رندان» گرفته تا بیشمار برنامه طنز رادیویی که باعث و بانیاش بوده است. از عجایب روزگار این است که حضرت استاد با تمام تجارب و سابقه کاری مفید و مفصلش هنوز هیچ مجلدی از آثارش به جا نگذاشته است.
بالاخره در یکی از روزهایی که نه آنقدر گرم بود که تابستانی باشد و نه آنقدر خنک که پاییزی به حساب بیاید، پای صحبتهای نادر ختایی نشستم و با نکتهسنجیها، رندانگیها و کلاهشاپوی سفیدش روبهرو شدم. حاصل این رودررویی را در ادامه میخوانید.
فامیلی ختایی یعنی چه و از کجا آمده؟
مژهها و چشم یارم به نظر چنین نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
متوجه شدید؟ مثال دیگری میزنم:
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم
اگر بازم متوجه نشدی، دیگه مشکل خودت است. برو تحقیق کن ببین ختایی به چه معنی است.
بچه چندم خانواده هستید؟
بچه دوم بودم، الان بچه اول هستم. تا سال ۷۰ برادر بزرگ داشتم و کلی هم رفیق بودیم، اما متاسفانه در یک تصادف رانندگی فوت کرد.
خدا ایشان را رحمت کند، اینکه بچه چندم باشی چقدر مهم است؟
خیلی مهم است بچه چندمی. جایگاهت هر کجای خانواده و جامعه باشد اهمیت دارد. اول بیخیال بودیم و همه مسئولیتها گردن برادر بزرگ بود. او میخرید، من میپوشیدم، او میآورد من میخوردم، من میخواستم او انجام میداد، من اراده میکردم او…، خلاصه خوب بود. بعد اگر این جایگاه مثل موردی که برای من پیش آمد، عوض شود همه چیز به هم میریزد. به غیر از تلخی و مصیبت و بلای جانسوزی که فراموش نشدنی است، سردر گم میشوید، از مسئولیت فرار میکنید. از دل بستن وحشت میکنید؛ چون متوجه میشوید شاید به چیزی که به آن علاقهمندید از دست برود. دیگران فکر میکنند سنگدل شده اید، خاطرات را فراموش میکنید، افراد را فراموش میکنید، چهرهها را فراموش میکنید. هیچچیز در ذهنم از آدمها باقی نمیماند؛ نه چهره، نه نام، مگر به استمرار و تحصیل صمیمیت، هیچ از خاطرات در یاد ندارم مگر اندک و خاص. در جنگ کلی رفیق خوبمان را از دست دادیم. بعد سال ۷۰برادر بزرگمان «ناصر» (در ۲۸سالگی) رفت بعد سال ۸۰ خواهر کوچکترمان «ندا» در ۲۱ سالگی بر اثر سرطان بدرود حیات گفت. حالا چطور ما طنز هم میگوییم از عجایب است! بحثمان تیره شد و کام خوانندگان تلخ. خلاصه که زندگی من پیچیده است. هم میدانم بچه دوم بودن چیست و هم بچه اول بودن، بگذریم.
متولد چه شهری هستید؟
متولد اهوازم. پدر و مادرم ترک هستند، چرا این طور نگاه میکنی؟! پدرم ارتشی بوده منتقل شده خب!
این اهوازی بودن چه مزیتی برای شما داشته؟
اهوازی بودن خیلی خوب است. به شما معرفت، شادی، شوخ طبعی، گرمی و افتادگی را یاد میدهد. ترکیب کنید این خصوصیات را با غیرت و جوانمردی خالص ترکی ببینید چه میشود. من کلا آدم خوبی هستم. اینجا استیکر لبخند میخواست!
عبرت انگیزترین اتفاق زندگیتان را که میتوانید بگویید؟
عبرت انگیزترین خاطره عمرم را / مینویسم تا تو هم عبرت بگیری جان من
ندانستن گاهی تاوان بدی دارد. پسر جوان شیرینی بود که آموزشی در تیپ (اط.ع ۳۱۳حر) نیروی خودم بود. بعد از پایان دوره آموزشی در گردان «القارعه» در دستهای با هم بودیم. عملیات نصر یک، بالای تپه ترکش کوچکی در سینهاش خورد. کولش کردم تا پایین تپه. با من شوخی میکرد (حاجی نمیدونی چه حالی داره سوار مربی خودت بشی. حاجی الان آرزو میکردم ۸۰ کیلو بودم. مگر چند بار میشه سوار مربی خودت بشی…) نفسهایش روی گردنم میخورد و با هر بار گرم شدن گردنم میدانستم زنده است، تا نزدیک خط خودمان جوابم را نداد و نفسهایش کوتاه شد. سرعت قدمهایم را تندتر کردم و متاسفانه به بهداری که رسیدم تمام کرد. خیلی دوستش داشتم. با تمام وجود ناراحت بودم. بهیار گفت اگر چیزی در زخم سینهاش فرو میکردی زنده میماند خون و هوا وارد ریهاش شده، حتی میتوانستی انگشتش را فرو کنی در زخم سینهاش. نمیدانستم و این ندانستن یکی از بهترینها را از من و از خانوادهاش گرفت. از آن روز در کسب علم و دانستن یک لحظه کوتاهی نکردم. تا توانستم خواندم؛ چون فهمیدم دانش و دانستن تنها چیزی است که انسان را نجات میدهد.
بین رفقایتان به چه اسمی یا ویژگی شهرت دارید؟
خب! زیاد گفتهاند، ابوالفضل زرویی گفته است؛ نادر طبع روانی دارد ولی با خودکار نمینویسد. حسین منزوی بزرگ نوشته؛ نادر ختایی، شیطانی که دوزخ را به نام بهشت به خود خدا میفروشد! داریوش کاردان به نوعی به ما لطف دارند و ناصر فیض به نوعی. در مورد من دوستان اتفاق نظر دارند که جمع جدیت و شوخطبعی هستم، به نام مشخصی مشهور نیستم.
بزرگترین خلافی که در عمر مرتکب شدید؟
واقعا آدم سالمی هستم و این را مدیون پدر و مادرم هستم. این «هستم» دو بار تکرار شده. بهیاد دارید که بچه بودیم، مهر ماه ذوق جلد کردن کتاب تازه را داشتیم؟ پنجم دبستان بودم و صبح داشتم کتاب تازهام را جلد میکردم که ناگهان پسگردنی محکمی خوردم، برگشتم و پدرم را دیدم، با عصبانیت گفت: این چسب رو از کجا ورداشتی؟ گفتم: بغل جا کفشی بود.گفت: چرا قبل از اینکه چیزی را استفاده کنی نمیپرسی. این چسب مال اداره است، در جیب من جا مونده بود من گذاشتم بغل جا کفشی که یادم نره ببرمش. میدونی این کار حرامه؟ میدونی آتیش جهنم رو برای خودت و من خریدی؟ میدونی چیکار کردی؟ این اولین و آخرین باری بود که پدر روی من دست بلند کرد، اما تاثیری که این کار روی من گذاشت غیر قابل توصیف است. هیچ وقت بعد از آن خلافی مرتکب نشدم، فقط اگر دل کسی را شکستم همینجا معذرتخواهی میکنم. البته نه از این انواع جدید که بِکُشیم و بعد با معذرت سر و تهاش را هم بیاوریم، نه، واقعی و از صمیم قلب.
در بچگی فکر میکردید چه کاره میشوید؟
عاشق ریاضی بودم و معدلم هم همیشه ۲۰ بود. از ادبیات و املا و انشا فراری بودم، همه فکر میکردند مهندس میشوم (خودم هم). شاعر در این خصوص الان میفرماید:
مهندس میشوم آخر ببم جان
حقوقم میشود بهتر ببم جان
بعد در دوره دبیرستان رشته ریاضی رفتم و بعد به جبهه و بعد تحصیلات عالی نظامی داشتم، ولی فیمابین! فقط شعر به صورت جدی یقه ما را گرفت. همه چیز هم از کتابی که اتفاقی سال ۵۸ به دستم رسید شروع شد؛ یعنی راهیان شعر امروز. بعد «کوچه» مشیری و «تولدی دوباره» فروغ و … بعد علاقه به شعر نیمایی، بعد حفظ کردن حافظ و سعدی و بعد هم قلمی کردن دفتر و بعد جنگزده شدن و بعد رفتن به کرج و بعد انجمن فرخی یزدی و بعد آشنایی با اقبالی و منزوی و بهمنی و سلمانی و پویا و… . چقد «بعد» داشت این جمله و سوال بعد لطفا.
اولین نشانههای کار طنز از کی و چطور در شما بروز کرد؟
شروع شعر و شاعری از سال ۶۱ و ۶۲ با ظهور نوشتن هجو و شوخطبعی و جمعهای خصوصی بود و بعد هم فقط کار جدی نوشتم و دو، سه بار در همان دهه ۶۰شوخیهایی نوشتم، ولی کار حرفهای طنز را در آشنایی با ابوالفضل زرویی و راهاندازی محفل «در حلقه رندان» با او و شهرام شکیبا در سال ۷۸ آغاز کردم. اولین طنز جدی من هم «خانه عفاف» بود که لایه شیرین انتقادی صریحی داشت.
تکیه کلامتان؟
تکیه کلام خاصی ندارم، اما در شعرهایم «همیشه»، «پنجره»، « خدا» زیاد تکرار شدهاند. در وقت کلاسهایم هم همیشه این جمله را تکرار میکنم؛ «متوجهاید؟!»
چند سال است کسی سر بیکلاه شما را ندیده است؟
هر روزه میبینند. در خانه که کلاه سر نمیگذارم! (چند تا استیکر به انتخاب خودتان)
این کلاه شاپو را چه کسی سر شما گذاشت؟
کسی توانایی کلاه گذاشتن سر من را ندارد (باز هم استیکر مورد نظر). معلوم است خودم سر خودم کلاه گذاشتم.
اصلا برای چه کلاه سرتان میگذارید؟
از آفتاب پرهیز کردم و ماند و الان جزو شخصیت هنری من شده.
تاثیری هم در زندگی و کار شما دارد یا نه؟
تاثیر دارد. بسیار شده نامم را ندانند، اما بگویند: همون آقا کلاه سفیده. دست از سر با کلاه ما بردار برادر سوال کم آوردی؟
با چه چیزی دوست داشتید شوخی کنید، اما تا به حال نتوانستید؟
با هر چه خواستم نقد شوخ طبعانه کردم. حسرتی در این باره ندارم. این توضیح مفصل میخواهد. فقط کوتاه بگویم که اگر انسان انصاف و عدالت را در نقد و طنز خود لحاظ کند، با هر چیز قابل شوخی کردن، میتواند شوخی کند. آخر با همه چیز نمیشود، اکثرا زن و بچه مردم در حال عبور هستند و باید دقت کرد.
بهترین حاصل عمرتان؟
دخترم سها. شیرینترین، بهترین، با ارزشترین و ماهترین حاصل عمرم (فدات بابایی. استیکر قلب و بوس و گل زیاد)
بهترین طنزپرداز تاریخ ادبیات ایران؟
به این سوال جواب نمیدهم یا رفتگان را میرنجانیم یا ماندگان را آزرده.
چند نمونه از بهترین آثار طنز روزگار ما؟
کتاب تقدیم به همه با معرفتهای عالم به قلم ابوالفضل زرویی نصر آباد.
طنز بد چه طنزی است؟
طنز اگر طنز باشد بد نیست. اثری اگر طنز شد قطعا خوب است. چیزهایی به نام طنز پخش میشود که یا پهلو به هجو میزند یا فکاههای بسیار ضعیف است. هر چه بد است و دوستان حرفهای با آن مخالفت میکنند طنز نیست. طنز بد نداریم.
این فرصت را دارید که از خودتان انتقاد کنید.
جدا از شاعری منتقد هستم و بیشتر از همه بهصورت جدی از خودم انتقاد میکنم. حالا این انتقاد هم در خفاست و هم در آثارم:
چقدر حرف نوشتی دوباره شاعر خان
چقدر راحت و آسودهای نادر خان
چرا جلوی دهان خودت نوشتی هیس
شبانه روز بیا جان من فقط بنویس
چه روزها که فقط قهر میکنی با من
و بیخودی همهاش ناز میکنی تا من…
چه روزها که فقط میکشی که شب برسد
و داغی سر سیگار تا عصب برسد
چه روزها که فقط شب به صبح آوردی
و یک غزل ننوشتی چقدر نامردی!
چه روزها ننوشتی و واژهها مردند
کسالت و شب و غفلت را به خود بردند
حوصله حرف جدی را هم دارید؟
بله! همانطور که گفتم هم شوخ طبع هستم و هم بسیار جدی. البته طنزپردازان یکی از خصوصیات مشترکشان جدی بودن است و بسیار هم اهل بحث و گفتوگوی جدی هستند. این تفکر که بین مردم باب شده که طنزپردازان آدمهای شوخ و بگو بخندی هستند، اشتباه است. آنها هم مثل بیشتر مردم حریم خود را دارند و تنها با دوستان و نزدیکان خود شوخی و مطایبه دارند نه همه جا و با همه کس.
تا به حال با اشعارتان از کسی انتقام گرفتهاید؟
بله شدیدا و تاریخی. آنها که میدانند……. میدانند (استیکر آنها که میدانند… میدانند!)
آثار کدام طنزپرداز وطنی را دنبال میکنید؟
بیشتر طنز پردازان حرفهای را.
چرا تا به حال هیچ کتابی از آثارتان منتشر نشده؟
تنبلی و عدم نظم و مهم تر از همه جمع نکردن آثار و تایپ نکردن آنها، همین و بس. بهترین اثر چاپ شدهام فعلا لبخندی است که از لبان مردم میگیرم. به قول عمران صلاحی نازنین:
فدای آن دوبیتیهای لبخند
که چاپ انتشارات لب توست
بهترین اثر طنزتان؟
بروید از آنها بپرسید که آثار مرا خواندند. واقعا نمیتوانم از بین «خانه عفاف» و «بربری» و «محبوب دلم» و «نامه منظوم به رئیس جمهور» و «قناعت» و دیگر طنزها و فکاهههایم یکی را انتخاب کنم. شاعر هم گفته: برید از اونا بپرسید که ندیدهها رو خوندن.
آرزوی این سالهایتان؟
صلح جهانی و خوشبختی دخترم.
نظرتان درباره موارد زیر:
شهرام شکیبا
هستش.
گل آقا
نیستش.
کمربند انتحاری
نبند!
سرمایه ملی
نبر!
غلط رایج
بگو!
کلاه شاپو
نذار!
سوهان روح
نکش!
بار کج
برس!
کلهپاچه
بخور!
کنسرت
برو!
نمونهای از کارنامه
اندرباب سرعت پایین اینترنت فرمود:
خدایا «اینتر» مرا «نت» بفرما
کمی با سرعت «جت»، «ست» بفرما
ندارم ماهی و مرغ مجازی
فقط دارم کمی «املت»! ،بفرما…
اندر باب سفر
زنی آمد و از این بیت رد شد
قشنگ و شیک و «آپتودیت!» رد شد
تمام قلبش از بمب اتم بود
نمیدانم چطور از «گیت» رد شد
در باب ترور
گر نگهدار من آنست که میدانم
بنده را در بغل بمب نگه میدارد
میازار موری که دانه کش است
که فردا یهو داعشی میشود
بنی آدم اعضای یکدیگرند
ولی یکدگر را چرا میدرند
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما ز ترس بمب در شهر خودیم
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که درد ترور را دوا کنند؟
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
همگی در اثر بمبگذاری مردند
سالها دل طلب جامجم از ما میکرد
وسط جام دینامیت یکی کار گذاشت
ختایینامه
ما اینیم که هستیم.
متولد ۱۳۴۶ هستم که به دلایلی کاملا نامعلوم در اهواز بهدنیا آمدم، ولی پدر و مادرم ترک هستند. چگونه اینگونه شده؟ این خود سوالی است. دو خواهر به نامهای «نوشین» و«ناهید» دارم و یک برادر و خواهر خود را (ناصر و ندا) از دست دادهام. از سال ۶۲ به جبهه رفتم و یکی از دلایل طولانی شدن جنگ بودم؛ چون بیشتر به شیطنت میپرداختیم و تمام فرماندهان بیشتر حواسشان به من بود تا سال ۶۸ از جنگ فارغ و به بازار داخل و به کسب نیمه حلال روی آورده و کلی حال کردیم. آقا در کاسبی استاد بودیم هر چند که کم دروغ گفتیم، ولی خوب پول در آوردیم و فهمیدیم چرا خیلیها جبهه نیامدند! با فوت برادرمان بازار را ترک گفته و به صنایع دفاع رفتیم و کلی کار کردیم که خیلی بود و در این مجال جا نمیشود.
بعد رادیو رفتیم و کمی برنامه ساختیم و کمی هم نویسنده و مجری تربیت کردیم بعد به تلویزیون رفتم و کمی برنامه با رویکرد جدید ساختیم. یکی از آنها با محمد تربیتی بود به نام «سفر»، چندان که مکانهای دیدنی ایران را با شعر توضیح میدادم که برنامه خوبی بود. «ایران گردی» و «سفر نامه نادر خسرو» و «تهران گردی» و «پرسه در تهران» از برنامههای تلویزیونی من است و در این بین هم کلی کار دیگر کردیم، ورزشکار بودیم و بسیار رفیق باز، اما همیشه و همواره کار اصلی و حرفهای من شعر بود؛ آنهم از همه نوع در کلاسیک، نیمایی، غزل، قصیده، ترکیببند و مثنوی و… سپید هم حرفهای کار کردم و ترانه نیز سرودم و طنز را هم حرفهای پی گرفتم .آدم خوبی هستیم و بامعرفت و آقا، بسیار مردمدار و انسان دوست و دیگر چه بگویم. بگذریم، ما اینیم که هستیم.