عمران صلاحی در دهم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران دیده به جهان گشود.
تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، و تبریز به پایان رساند.
نخستین شعر خود را در مجله اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.
خودش درباره شروع کار طنزنویسیاش میگوید:
«ماجرای طنزنویسی من این جور شروع شد که منزل پدری من در جوادیه بود. یک خانواده بسیار فقیر.
من معمولاً در پیادهرویهای روزانهام خیلی چیزها از داخل جوی آب و کنار دیوار پیدا میکردم.
مخصوصاً همیشه دنبال روزنامه و مجله بودم، و هر جا یک تکه روزنامه پیدا میکردم آن را برمیداشتم، تمیزش میکردم و میخواندمش.
یک روز از داخل جوی چهار صفحه از یک روزنامه را پیدا کردم که اسمش «توفیق» بود.
تا آن موقع نمیدانستم توفیق چیست. آن را بردم خانه و خاکش را پاک کردم و خواندم.
خیلی خوشم آمد. تصادفا نشانی توفیق در آن چهار صفحه وجود داشت.
آن موقع من با یک دوچرخه قراضه به مدرسه میرفتم و بچههای جوادیه سنگ میانداختند و پرههای دوچرخهام را میشکستند و دنبالم میکردند.
یک روز من از زبان بچههای جوادیه شعر گفتم و برای توفیق فرستادم با این مضمون:
«من بچه جوادیه هستم آهای کاکا
ناراضیند خلق ز دستم آهای کاکا»
و به همراه یک کاریکاتور آن را برای توفیق فرستادم.
مدتها گذشت و یک روز از توفیق نامهای به دستم رسید.
در نامه کلی تشویق شده بودم و فهمیدم مطالبم در توفیق چاپ شده است و آنها انتظارداشتند من به دفتر مجله بروم.
من هم یک روز با دوچرخه قراضهام به دفتر توفیق در خیابان استانبول رفتم، با ترس و لرز و خجالت فراوان.
آنها باور نمیکردند که این شعر سراپا شیطنت را من گفته باشم.
تصادفاً آن روز جلسه هیأت تحریریه بود و مرا به آنجا بردند.
در جلسات تحریریه به سوژه فکر میکردند.
یک خبر را جلو من گذاشتند و من هم سوژه فکر کردم. خلاصه تصادفاً همه سوژههایم تصویب شد و خیلی تشویق شدم.
البته این را هم بگویم که توفیق بیشتر از کاریکاتور من خوشش آمده بود و من را به آتلیه فرستاد که آقای درمبخش و پاکشیر هم آنجا بودند.
ولی من خودم حس کردم آمادگی بیشتری برای شعر و مطلب دارم. از سال ۴۴- ۴۵ رسماً در هیأت تحریریه توفیق که آن زمان کوچکترین عضوش من بودم، مستقر شدم. از این زمان طنزنویسی من شروع شد.»
صلاحی به سراغ پژوهش در حوزه طنز نیز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد که مجموعهای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم میسرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجله خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.
صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سالها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود. او در سال ۱۳۵۳ با طاهره وهابزاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای یاشار و بهارهاست.
عمران صلاحی با مجله گلآقا نیز همکاری داشت و با اسامی مستعار ابوقراضه، بلاتکلیف، کمال تعجب، زرشک، تمشک، ابوطیاره، پیت حلبی، آب حوضی، زنبور، بچهی جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و… در گلآقا مینوشت و با نشریاتی چون دنیای سخن و بخارا نیز همکاری پیوسته داشت.
عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سیسییو بستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت.
کتابهای عمران صلاحی :
طنزآوران امروز ایران با همکاری بیژن اسدیپور (۱۳۴۹)
گریه در آب (۱۳۵۳)
قطاری در مه (۱۳۵۵)
ایستگاه بین راه (۱۳۵۶)
هفدهم (۱۳۵۸)
پنجره دن داش گلیر (۱۳۶۱، به زبان ترکی آذربایجانی)
رویاهای مرد نیلوفری (۱۳۷۰)
شاید باور نکنید (۱۳۷۴، چاپ سوئد)
یک لب و هزار خنده (۱۳۷۷)
حالا حکایت ماست (۱۳۷۷)
گزینه اشعار (۱۳۷۸)
آی نسیم سحری (۱۳۷۹)
ناگاه یک نگاه (۱۳۷۹)
ملا نصرالدین (۱۳۷۹)
از گلستان من ببر ورقی (۱۳۷۹)
باران پنهان (۱۳۷۹)
هزار و یک آینه (۱۳۸۰)
آینا کیمی (به زبان ترکی آذربایجانی، ۱۳۸۰)
تفریحات سالم
طنز سعدی در گلستان و بوستان
زبانبستهها (منتخبی از قصههای حیوانات به نظم)
عملیات عمرانی
خنده سازان و خنده پردازان
موسیقی عطر گل سرخ
مرا بنام کوچکم صدا بزن
آثاری از عمران صلاحی :
۱
پنهان شدم شبانه پسِ در یواشکی
تا بوسه گیرم از لبِ دلبر یواشکی
میخواستم همینکه عیان شد کنارِ در
بازوش گیرم از عقبِ سر یواشکی
بوسم لبش به شوق و بگویم: «عزیز من
قلبم شده برای تو پنچر یواشکی»
با هم رویم جانب یک محضر و شویم
آنجا به میمنت زن و شوهر یواشکی…
چشمم ز عشق بسته شد و با امید وصل
رفتم ز جای خویش جلوتر یواشکی
برجستم و گرفتمش اندر سکوتِ شب
با صد هزار وسوسه در سر یواشکی
دست مرا گرفت و چو دروازهبانِ تیم
محکم لگد بِزَد سرِ لمبر یواشکی
تا ضربهای به من زد آن مردِ نرّهغول
رفتم به آسمان چو کبوتر یواشکی
وقتی که آمدم به زمین، زود پا شدم
گفتم به آن جوانِ قوی: «خر»… یواشکی
۲
به زمین و زمان بدهکاریم
هم به این، هم به آن بدهکاریم
به رضا قهوهچى که ریزد چاى
دو عدد استکان بدهکاریم
به علىساربان که معروف است
شترِ کاروان بدهکاریم
شاخى از شاخهاى دیو سفید
به یلِ سیستان بدهکاریم
مثل فرّخلقا که دارد خال
به امیر ارسلان بدهکاریم
نیست ما را ستارهاى، اى دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم
مبلغى هم به بانکِ کارگران
شعبۀ طالقان بدهکاریم
این دوتا دیگ را و قالى را
به فلان و فلان بدهکاریم
دو عدد برگ خشک و خالى هم
ما به فصل خزان بدهکاریم
هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم
به مجلات هفتگى، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم
قلّک بچهها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم
مبلغى هم کرایهخانه به این
موجرِ بدزبان بدهکاریم
پیروى کردهایم از دولت
به تمام جهان بدهکاریم
۳
قصیده مدحیه حکیم حیفالدین حریرآبادی
ای فروغ فرق تو، خورشیدِ عالمتاب ما
عکس تو با فرمهای مختلف در قاب ما
پیش آن سر، آفتاب از شرم پنهان زیر ابر
نزد آن مخ، از حسادت دربهدر مهتاب ما
ای غلام برق تو، شمع و چراغ و پیهسوز
وی فدای فرق تو، آلات ما، اسباب ما
روز، برق آن سر برّاق، رشک آینه
شب، خیال آن سر خلوت، چراغ خواب ما
شد نهتنها باز در وصف سرت، درز دهان
باز شد دروازههای دولت و دولاب ما
هرچه ما داریم، ریزیمش به خاک پای تو
مال تو، حتی اگر زاییده باشد گاب ما
چون نشیند روی فرق صاف و شفافت مگس
عاجز از توصیف آن، این طبعِ مضمونیاب ما
افکنیمش در میان تابۀ وصف شما
ماهی مضمون اگر افتد سرِ قلاب ما
سر به گردون ساید از فخر و شرف، ساس و مگس
چون نشیند لحظهای روی سر ارباب ما
گر بگویی بهتر از این کلّه باشد کلّهای
داخل یک جو نخواهد رفت دیگر آب ما
ای فدای کاسۀ آن کلّۀ خورشید سوز
کاسۀ ما، کوزۀ ما، ظرف ما، بشقاب ما
اینکه بینی در میان پیرهن، ما نیستیم
از تو پر شد جامۀ ما، کفش ما، جوراب ما
فرق نورانی تو، دریای ما، عمان ما
چین پیشانی تو، امواج ما، خیزاب ما
بوسه زد فرق تو را در کوچهای یکدم تگرگ
تلخ شد اوقات ما و خُرد شد اعصاب ما
تا فشاند ماه نور و تا کند سگ هافهاف
تا بریزد استخوان در پیش او قصاب ما
دور بادا آن همایون فرقِ سیمین از گزند
گرد ننشاید بر آیینه و سیماب ما
ای که از قاآنی و دیوانِ او دم میزنی
گرچه طبع او روانتر باشد از پیشاب ما
گر بخواهد پیش حیفالدین برآرد تیغ نظم
چامهای سازیم تا غرقش کند گرداب ما
پیش اشعار «حریر» از جلوه میافتد «ظهیر»
شاهد ما پینههای دستِ پایینساب ما
۴
خوش آنکه از لبِ نوشِ تو استفاده شود
بدون دغدغه ترتیبِ بوسه داده شود
ز مشکلاتِ رهِ وصلِ تو نمیپرسم
که مشکلات به نیروی پول ساده شود
غمِ بزرگِ من، ای گل، فراقِ سینۀ توست
بیا که با تو غمم در میان نهاده شود
بیا و همسر من باش، ای شکوفۀ ناز
که تا مامانِ تو هم صاحبِ نواده شود
چنان فریفته و عاشقم که میخواهم
جهان و هر چه در او هست زود ماده شود
تمام نقشۀ من ازدواج با تو بوَد
خدا کند که شبی نقشهام پیاده شود
شعر طنزی دیگر از عمران صلاحی
پیرمردی داشت هیزم میشکست
نوجوانی آمد و پیشش نشست
زور میزد پیرمرد جنگلی
نوجوان هم داد میزد: یاعلی
ما همه مانندِ آن هیزمشکن
میرِ ما پشتِ سرِ ما نعرهزن
میر لای پرده بگشاید همی
از کنار گود گوید: جانمی
دشمن آمد، هان برو لنگش بکن
خشتکش را در بیار از بیخ و بن
۶
هشدار که با درفش نازت نکنند
تولیدگرِ برقِ سهفازت نکنند
اوضاع جهان دیمی و هرکیهرکیست
کوتاه بیا، تا که درازت نکنند
۷
دل زمزمه میکرد، هلاکش کردند
با تیغِ برهنه چاکچاکش کردند
دل، دهکدهای بود پر از چشمه و گل
از لوث وجود عشق پاکش کردند
۸
عاق والدین
من درختم، بیشه را سر میزنم بر سقف و طاق
اختران سازند روی شاخههای من اتاق
شاخهای از من جدا شد با تبر، سخت و ستبر
من شدم یک هفته گریان از غم و درد فراق
بعد از آن دادم به خود دلداری و گفتم که کاش
شاخهام با فکر من در کار یابد انطباق
یا شود یک نیمکت در باغ، مردی خسته را
یا شود یک تکه هیزم، لم دهد توی اجاق
تا نشیند در کنارش وقتِ سرما عابری
با زغال آن کند سیگار خود را نیز چاق
یا شود جای کتابی، یا شود میز و کمد
یا شود ساز و نوازد نغمههای اشتیاق
یا شود میز خطابه توی تالاری بزرگ
تا سخنرانی کند خوشطینتی باطمطراق
آروزها داشتم در سر برای شاخهام
بر خلاف میل من گردید او ناگه چماق
هرکه زد حرف حسابی، بر سرش آمد فرود
پای مردم شَل شد از او، دست مردم شد چلاق
چرخ زد دور خودش، وز جورِ او سالم نماند
چشم و پشم و گوش و هوش و ران و جان و ساق و پاق
هرکجا نظمی نمایان بود، آمد زد به هم
در صفوف متحد پاشید هی تخم نفاق
پا سوا شد از لگن، بازو جدا شد از بدن
بینی از صورت جدا شد، تن گرفت از جان طلاق
از هجومِ او نهتنها داد مردم شد بلند
تولهسگ هم زیر پل خوابیده نالد: واق واق
روز و شب این بیثمر بر زخم من پاشد نمک
دمبهدم این دربهدر بر درد من پاشد سماق
باعث بدنامیِ جنگل شده این ناخلف
مطمئن باشید پیش والدینش گشته عاق
۹
شنیدم گفت روباهی به شیری
مواظب باش دمبم را نگیری
که در پیش مقام من تو پستی
بکش آه و بزن بر سر دو دستی
به دنیا آورم اولاد و اطفال
دو بار ای بینوا در طول هر سال
ولیکن دیگران زایند یک بار
شوند آن گاه مثل شاخ بیبار
به شیر جنگلی این حرف برخورد
ولی اصلاً به روی خود نیاورد
اگر چه شد غمین از این کنایه
نکرد اصلاً ز دست او گلایه
در آن حالت بخندید و به او گفت
بیا و کفشهایم را بکن جفت
تصور میکنم چاییدهای تو
رفیقا واقعاً زاییدهای تو
بلی شیر است و خیلی دیر زاید
ولی وقتی بزاید، شیر زاید
۱۰
بنده اصلا نیستم پابند قانون اساسی
توی قانون اساسی نیست چون نون اساسی
میبرم زین جا و آنجا، میخورم زان جا و اینجا
مثل زالو میمکم از مردمان خون اساسی
ای که میگویی منه از خط قانون پای بیرون
هوشیارم من ولی هستی تو مجنون اساسی
میکند از من حمایت آن که نامش را نگویم
پیش آن والامقامم بنده مدیون اساسی
ای که هی دم میزنی از حق و انصاف و صداقت
کردهای انگار استعمال، افیون اساسی
گرگذاری پا به روی دمب ما، آن هیکلت را
میکنم بیریخت از پشت تریبون اساسی
میشوی همدست استکبار و جاسوس اجانب
جیره خوار و نوکر و مزدور و مظنون اساسی
گر بسابی کشک خود را و ببندی آن دهان را
بنده خواهم شد از لطف تو ممنون اساسی
۱۱
بعضی از آدمها خیلی «جالب» هستند
ـ چهطور مگر؟ اینها چهجور افرادی هستند؟
ـ افرادی هستند که بیخود و بیجهت آدم «جلب» میکنند. مثلاً چند وقت پیش، عدهای از جهانگردان را به دلیل رعایت نکردن شؤون اخلاقی جلب کرده بودند و ما تازه فهمیدیم که «جلب سیاحان» یعنی چی؟
منبع : دفتر طنز حوزه هنری