کم کم زمستان رخ نشان میدهد و هوای اصفهان بس ناجوانمردانه سرد میشود. باید راهی برای گرم شدن پیدا کرد، علاوه بر کرسی و بخاری و شوفاژ! برخی دانشمندان معتقدند که با خنده هم میشود گرم شد. شرکت در جلسات طنز را هم برخی پزشکان طنزپرداز تجویز کردهاند، چرا که خنده بر هر درد بیدرمان دواست.
به گزارش شیرین طنز، به نقل از خبرنگار سرویس فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) منطقه اصفهان، نود و دومین حلقه طنز نصف جهان (نصفهان) در خانه هنرمندان اصفهان و به همت دفتر طنز و کاریکاتور حوزه هنری برگزار شد.
در این جلسه حمید مرتضوی پس از اینکه هرگونه نسبت خود را با سعیدشون تکذیب کرد، اندرزهایی از جناب گوگل در قالب شعر خواند، پس از او نوبت به علیرضا لقمانی که مدتهاست خیابان متر میکند و بیکار است، رسید تا نثرش را با عنوان “سیاه نمایی که لامپش روشن شد” در مورد بیکاری برای حاضران در جلسه بخواند.
وحید میرزایی هم از فرصت استفاده کرد و یک نثر طنز خواند. او نثر خود را برای کسانی نوشته بود که قصد دارند مهاجرت کنند و اندر پی لاتاری هستند. عنوان نثر او “لاتاری هرگز…” بود که در قسمتی از آن گفت:
“… اصلاً ما نمیدانیم برخی از این جوانان برای چه حاضر میشوند آسمان زرد کم عمق خودمان را ول کنند، بروند در غربت…”
فریبا زمانی که همیشه در چهارشنبههای نخست هر ماه در صحنه است، این بار به سراغ “نان” رفته بود. به نظر او باید فکر نان بود، چرا که خربزه آب است. ابتدا با کمی معطلی و تلف کردن وقت یک دوبیتی خواند:
“عوض کردم خودم عنوان خود را / و روزی صد دفعه دیوان خود را
از آنجایی که شب تاریک و تیره است / به نرخ روز خوردم نان خود را”
و پس از آن بدون هیچ معطلی از سر شکم سیری تفسیری را که حافظ بر اشعار نانانه (در مورد نان) نوشته است را میخواند. او به سراغ اشعاری از شیخ شیرازی رفته بود که درون آن کلمه نان به کار رفته بود. جا”نان”، جا”نان”ی، جا”نان”ه، همچو”نان” و چو”نان” از واژههایی بودهاند، که نشان از علاقه وافر حافظ به نان میدهد:
“جان بی جمال جا”نان” میل جهان ندارد/ هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد “
در میان خواندن شعرها و نثرها هر از چندگاهی محمد رضایی که ریاست جلسه را بر عهده دارد، در مورد فحش ندادن و فحش دادن صحبتهایی را مطرح میکرد. به نظر حاضران، دیگر شور قضیه را در آورده بود، بسیاری از حضار بودند که قصد داشتند با فحش دادن این موضوع را به گوش رضایی برسانند و در عین حال خود را آرام کنند، البته که فحش دادن قدغن بود، وگرنه…
نعمت الله طالبی از پیشکسوتان عرضه طنز و طنزپردازی که پیراهنهای بسیاری در این راه را پاره کرده و چند پیراهن دیگر هم در دست پارگی دارد، ابتدا یک دوبیتی برای شُش خویش خواند:
“قربان تو ای نگار عاشق کش من / رحمی به من و به این دل ناخوش من
دوری ز تو مایه نفس تنگی ماست / اکسیژن نابی از برای شُش من”
و سپس به قول خودش یک تقریباً غزل را برای حاضران در جلسه خواند، که با این مطلع آغاز شد:
“گرچه چشمانی خدا داده است بر من ریز بین / هر کار زشت میبینم نمیگویم چرا…”
حالا نوبت آن رسیده که حضار روایت و خاطره طنز به لهجه شیرین اصفهانی را از زبان شیرچیان بشنوند. هنوز خاطرهاش را شروع نکرده و مشغول مقدمه چینی برای گفتن خاطره است، اما برخی از حاضران در جلسه نیششان را تا بناگوش باز میکنند. شیرچیان خاطرهای از دوران مدرسه خود تعریف کرد زمانی که صدای بم یکی از معلمان خود را تقلید میکرد و از قضای ماجرا و از روی بدشانسی، معلم، شیرچیان را در این حین دیده بود. معلم پس از آن به کلاس رفت و گفت: “اون کدوم خری بود که صدای گاو در میآورد!”
محمد پور رشیدی (آذر) “نامهای از دیار باقی” را که پدری بدون اعصاب معصاب برای پسرش نوشته است، خواند:
“ای پسر ناخلف بدسرشت / اِکبره ژل زده، میمون زشت…”
نوبت به نیکوکار رسید که دوبیتیهای خود را برای حاضران قرائت کند:
“مقصود شام گیسوست، یلدا بود بهانه / یک فال است و یک شعر عاشقانه
اما دریغ زآنکه در باور نگارم / یلدا انار بود و آجیل و هندوانه”
و همچنین:
“شاعر آن شب پیکری زار و نزار و خسته داشت / بر سر سفره نشست اما دو چشم بسته داشت
شام املت بود و او هم گیج بود و مست خواب / تابه را هم خورد زان پنداشت املت دسته داشت”
و
“گفتم به خنده گر نگاهی به ما کنی / برپا شود قیامتی حاصل چه ها کنی
امروز دیدم اخم تو، بینظیر بود / با اخم و خنده، هر دو تو محشر به پا کنی”
سپس نوبت به کاریکلماتورهای نسرین کثیری رسید:
“خورشید، آدم برفی را سرپا گرفت”
“از آفتاب زندگی به سایه مرگ پناه میبرم”
“پسته گرسنه، پرتقال خونی را در آغوش گرفت”
بهرامی دوبیتیای در وصف حلقه طنز نصفهان خواند:
“یک سفره قلمکاری رنگین داریم / نان و کره و گوجه فرنگی داریم
زحمت بکش و به چشم ما پا بگذار / یک انجمن شعر کلنگی داریم”
او برای حسن ختام جلسه نیز یک دوبیتی دیگر خواند:
“اینگونه نظر به اشک و آهم نکنید / با چشم سفیدتان سیاهم نکنید
انگار که عاقلید و فرزانه همه / دیوانه ندیدهها نگاهم نکنید “