شعر طنز «فروش»
شايد بشود كه شارژ فك بفروشم
فرشي بكنم پهن و پفك بفروشم
حرّاج كنم روي زمين ابر سفيد
آسفالت سياه در فلك بفروشم
در دست چپم شاپرك انبار كنم
در پنجه ي راست قاصدك بفروشم
نان را بدهم اشانتيون تا مهمان
آن را بخورد به او نمك بفروشم
تبليغ كنم: «آي تشك با نخ مس..»
تعويض كنم سم شتك بفروشم
در كوه به شاهين و به كركس عينك
در دشت، علف به بزبزك بفروشم
در غرقنماي كشتي غمناكان
پنجول براي غلغلك بفروشم
در بين نماز ركعت المشكوكان
افشانه ي تارو مار شك بفروشم
در دوزخِ پرگاز به بدكرداران
نوشابه ي بي گاز خنك بفروشم
شانسم بزند مچ بشوم با فوتبال
بازيكن فرز گنده بك بفروشم
در كوي آپارتمان نشينان عزيز
ديوار كلفتِ بي ترك بفروشم
پيران همه در مغازه ام جمع شوند
تا من بهشان عصا نه جك بفروشم
پيوست به قبض برق و گاز و تلفن
باران خدا به مشترك بفروشم
صحرا بروم به پيش هر چوپاني
اصرار كنم كه ني لبك بفروشم
در بينش لوس و نازپرورده ي غرب
انديشه ي شرقي كتك بفروشم
پرواز كنم به ساحل آنتاليا
يك عالمه چادر و لچك بفروشم
در جنگ جهاني نمي دانم چند
با سهميه نان كم كپك بفروشم
*
امّا بخدا نمي شود چيزي را
در زرورق دوز و كلك بفروشم
شكلات الشعرا