نگاهی به مجموعه داستانی طنز «کت ِزوک» اثر مهدی محبّی کرمانی که توسط انتشارات نون منتشر شده است.
مجموعه داستان طنز«کُتِ زوک»، بیش از هر مورد دیگر، مجموعهای خواننده محور است و هر کسی با هر سطح سلیقهای میتواند از خواندن آن لذت ببرد، نکتهای که این روزها یکی از موارد نادر در مجموعههای داستانی نویسندگان ماست. داستانهای محبی در درجه نخست داستان اند. به این معنا که نویسنده یک روایتگر ذاتی است.
ساختارهای زبانی به کار رفته در این مجموعه که گاه طعنهای هم به فرهنگ عامه میزند، از جذابیتهای مجموعه است و درستی انتخاب و عمل نویسنده برای بیان دل خواستههایش. کت زوک یکی از نمونههای بسیار خوب داستان طنز است که دعوت به خواندن این اثر دعوت به لذت متنی است که سرشار از خنداندن و خندیدن با تعمق است.
کت زوک (سوراخ لولههای سفالی)،عنوان یک مجموعه داستان طنز در حوزه فرهنگ و ادبیات فولکلور کرمان است که نامزد پنجمین دوره جایزه گام اول و نامزد جایزه کتاب فصل شده و چاپ سوم آن در بازار موجوداست.این مجموعه که از سوی «نشر نون» منتشر شده،۱۰ داستان کوتاه طنز را در برمی گیرد که از آن میان، داستان «کت زوک» را برای شما برگزیده ایم.
کَل اسدالله تازه زغالهای ته مانده منقل را به خُل میکرد۱ که صاحب جان رسید:
ـ کَل اسدالله.. کل اسدالله… دستم به دومنت. کُتِ۲ زوکِ ۳ خزونه گرفته، آبا داغ شدن، آتش؛ زنکا۴ میخوان جونشونه ور آب بکشن، بشورن، بیان به در، نمیتونن… الانم اذان میگن، مردکا۵ میریزن تو حموم، رسوایی میشه، وَخی یه فکری بکن. تو رو دونی خدا، وَخی.
کَل اسدالله آخرین زغال را زیر خاکسترها پنهان کرد. با سر انبر خاکسترها را جمع کرد، چند نقش ضربدری هم روی سر خاکسترها گذاشت. انگار آنها را مُهر میکرد.
ـ چی؟!
صاحب جان یک دفعه دیگر تمام قصه را تعریف کرد. کَل اسدالله از توری قوری بند زدهاش یک استکان چای ریخت، چای از سر استکان سر رفت، خاکسترها در هوا پخش شدند و بیشتر آنها روی چای ریختند. کل اسدالله گرفتار خاکسترها شده بود و صاحب جان چز میزد. کل اسدالله چای را سر کشید، روی تشکچه کثیف و رنگ و رو رفتهاش جابهجا شد.
ـ چی؟!… خب برن جونشونه ور آ بکشن، بیان به در!
صاحب جان کلافه شده بود. یکبار دیگر تمام قصه را گفت، تند و عصبی:
ـ کل اسدالله…کل اسدالله… حواسِت کُجیه؟ کُتِ زو بسته، آب داغ شده، آتش!
و کل اسدالله تازه فهمید.
ـ خُب برو کُتِ زوکِ واکن! یه سیخ تنور پشت در حموم گذاشتم وردار، برو!
صاحبجان چادرش را پیچاند دورش. حالا تقریباً تمام چادرش خیس شده بود. اتاق کل اسدالله آنقدر گرم نبود که مورمورش نشود.بهخصوص که از لنگ کمرش آب میچکید. انگار که عاصی شده بود، صدایش بلندتر شد.
ـ کل اسدالله،کل اسدالله! همه کار کردمِ، سیخ تنور، چو، تخته، انبر، … تو آب جوش خزونه سوختم، نشد، کت وا نشد. کار، کارِمَ نیس. دستم به دومنت، خودت وَخی، کریم نیس! تازهام بود نمیشد! زنکا تو حمومن!
کل اسدالله نگاهی به سراپای صاحب جان کرد و غرید:
ـ مگر حالا میشه، زن نمیشه، صاحب جان نمیشه، زنکا لُخت. مگه میشه زن و ناموس مردم تو حموم، م چکار کنم؟
صاحب جان درمانده شده بود.
ـ خب تو بگو چکار کنم؟ الان اذان بلند میشه، مردکا، مردکا، کل اسدالله داشت پاچههای شلوارش را بالا میزد. تا بالای زانو آمد، بعد شلوارش را بالا کشید.
ـ خیلی خب، برو بگو زنکا چشماشون ببندن، مَ بیام کُت زوک واکنم، برو!
صاحبجان خوشحال از در بیرون پرید. از حمام که تو رفت، چادرش را همانجا توی راه انداخت. کل اسدالله بلند شد. از در خانه بیرون آمد،پای برهنه و پشت در حمام سیخ تنور را برداشت. چادر صاحبجان توی راه بود، وسط پلهها. کل اسدالله از ته گلو یک یاالله گفت، با پایش چادر خیس صاحبجان را به گوشه پله انداخت. چند لحظه پشت در تامل کرد، صدایش را بلند کرد که:
ـ اوی زنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو؟!
و صاحبجان تکرار کرد:
ـ اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو. چشماتون ببندین!
کل اسدالله با سیخ تنور به جان کت زوک افتاده بود. زوک آب تازه باز شد. آب داغ از سر خزینه لبریز کرد. کمکم ولرم شد. خیال کل اسدالله که راحت شد، با همان پاچههای ورمالیده، توی تاریک و روشن خزینه، سیخ تنور را معاینه کرد و بعد با صدایی که تنها صاحبجان مخاطب آن نبود، غرغرکنان گفت:
ـ صاحبجان، بگو تو خزونه مواشونِ شونه نکنن، ای پُتا میره هر چی سوراخه میگیره. بالا پایین سرشون نمیشه، دردسر دُرُس میکنه. خب ور همه دسمره۶ درس میشه.
زنها همچنان چشمانشان را بسته بودند و منتظر نتیجه اقدامات کل اسدالله گوش ایستاده بودند که کل اسدالله از در بیرون رفت. کل اسدالله روی پلهها بود که صاحبجان از بابت زوک خزینه خیالش راحت شده بود. صدای در که بلند شد، از بابت رفتنِ کل اسدالله هم خیالش راحت شد. یک سطل توی آب خزینه زد. آب را کف حمام پاشید و گفت:
ـ زنکا!… چشماشونِ واکنن، کل اسدالله رفت. وَخیزین، زودی جوناتونِ ورآب بکشین، برِن به در. وَخیزین الان اذان میگن، وَخیزین!
مادر اوس شکرالله کفاش، زودتر از همه به خزینه رسید. دستی توی آب زد و گفت:
ـ بارک الله کل اسدالله…بارک الله…خدا خیرش بده. و بعد فیلسوفانه ادامه داد که:
ـ ولی کل اسدالله میباس چشماشِ ببنده، نه ما!؟…
و صاحبجان برگشت که:
ـ خب! اُوَخ کُتِ چطو وا بکنه؟!
ــــــــــــــــــــــــــ
پینویسها:
۱٫ به خُل میکرد: آتش را زیر خاکستر پنهان میکرد. / ۲٫ کت: سوراخ / ۳٫ زوک: لولههای سفالی / ۴٫ زنکا: زنها، به کسر اول و دوم، بر وزن ربهکا / ۵٫مردکا: مردها / ۶٫دَسمَره: فتنه
منبع : روزنامه اطلاعات