ایمان صابر :
گویند در ولایت پایتخت، دو جوان متموّل، سخت بر امر خطیر عشق و حال، اِبرام می ورزیدند که یکی فربه و چاق و دیگری نَزار و دیلاق به نحوی که موش از ایشان بلغور میکشید و یکدیگر را قرینه بودند :
دو رفیق از ایالت تهران
در مقامات فیل با فنجان
که یکی چاق بود و پهناور
وان دگر استخوانی و لاغر
ایام گذشت و گرمای سِیف درشتی مینمود:
رفت آخر شتا و سیف آمد
موسم عشق و حال و کِیف آمد
باری متموّلین را لبخندی شیرین بر چهره بود و غمی سنگین بر دل که جامه بر اندامشان نیک ننشيند و شیک نگردد، لیکن غریب می افتند و از جماعت نسوان بی نصیب :
روزی از روزهای تابستان
رو نمود این یکی به جانب آن
گفت تا هیکل این قَدَر باشد
عقرب بخت در قمر باشد
ننشيند لباس ما به بدن
نتوان مخ زد از جماعت زن
بر تنم جامه ردّ چین افتد
بر تن تو ردا زمین افتد
پاسخی بر سلام ما ندهند
چیز دیگر که هیچ، پا ندهند
چون عرصه بر ایشان تنگ آمد، دوای کار را در بادی بیلدینگ جُستند :
دیگر اکنون نه جای اغماض است
بُرد آنکس که او بدنساز است
پس با شتاب به باشگاه رفتند و دقّ الباب نمودند. ناگاه خود را درون دالانی یافتند بس عجیب که گویی به جنت منتهی می گشت. رایحه ی دلنواز عطر معلّق در هوا بجای بوی تند عرق پا و نسیم خنک اسپیلت و وای فای و اینترنت. دالان بهشت که به اتمام آمد، حُجره هایی نمایان گشت آذین بسته شده به هفتاد رنگ و لعاب مختص جوانان پولدار مآب، که از البسه ی برند گرفته تا نقل و نبات و قند :
دید از انواع کیف و کفش و لباس
نایک و پوما، اَسیکس و آدیداس
هست در حجره های رنگارنگ
باشگاه است یا که شهر فرنگ؟
قلچماق خوش پوشی، جوانان مدهوش را تا اتاقی مشایعت نمود با نام اتاق ریاست.
نیک مردی تمام قد ایستاده بود و در باطن افتاده مینمود. اندامش به گلدانی سنگین میماند و مجازاً دو هندوانه زیر دستان یسار و یمین و در ازای اخذ ده چوق به عنوان حقوق، برنامه ای به جوانان ارایه و آنها را یکی یک لاکر داد. ( حال آنکه دستمزد ابوی بنده با احتساب اضافات و سنوات و کسورات، حق اولاد و الی آخر، دو چوق و اندی بیش نیست.)
کسب کرد از جوان به اسم حقوق
مبلغی را معادل ده چوق
داد کفش کتانی و جامه
روی کاغذ نوشت برنامه
این یکی را به دمبل و هالتر
آن یکی را به قرص فَت بِرنِر
شنیدم بعدها، جوانان. بُرنا تر از پیش، با اندام هفتی، با پوستی بدون چین و چروک، سوار بر خودروی کروک، در جاده ی چالوس به ریش پدر من میخندیدند.