ســکـه
طالب گلپایگانی
«دل میرود ز دستم،صاحبدلان خدا را»
یک نوجوان به خانه، برده دو تن طلا را
این نوجوان رعنا: با عشق و با تمنا
از بهر نامزد خود میخواسته سکهها را
دانسته سکه باشد، شوهر برای نسوان
این فرد از گلیمش، افزون کشیده پا را
دزدانه میخریده، این سکههای زرین
«دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا»
وقتی به خانه میبرد، وجدان چه گفت با او
این سکههای خوشگل، قارون کند گدا را
ای سکهها کجایید، در پیش ما نیایید
نیک است گربیایید، بینید آشنا را
این نوجوان دانا، چاپیده گردهی را
قبل از چپاول ده، دیدهاست کدخدا را
گرآمدی ز زندان، این نوجوان عاقل
«روزی تفقدی کن، درویش بینوا را»
حافظ چه خوش سروده، «طالب» در آن زمانه
«ساقی بده بشارت، پیران پارسا را»
منبع : روزنامه اطلاعات