«زن کاغذی»،عنوان مجموعه داستان تازه منتشر شده ای است به قلم بانو«زهره مسکنی»که تاریخ انتشار پاییز ۹۷ را بر پیشانی خود دارد و از سوی«نشر داستان» راونه بازار کتاب شده است.
در مراسمی به تاریخ پنجشنبه ۳ آبان، ساعت ۵ عصر، قرار است در بیست و دومین نشست «داستان امروز ایران» در «خانه اندیشمندان علوم انسانی»،واقع در خیابان استاد نجات اللهی، نبش خیابان ورشو، سالن حافظ، با حضور علاقه مندان به داستان و داستان خوانی و تعدادی از شخصیت های ادبی و فرهنگی کشور، از این کتاب جدید، رونمایی شود.
این مجموعه، مشتمل بر شانزده داستان کوتاه است که برخی از آنها بی بهره از چاشنی طنز نیز نیستند. از جمله همین داستان «ده و ده دقیقه شب» را که برای شما نقل می کنیم و یک پرسوناژ اصلی آن جناب مارمولک است!
***
نُه و چهل و دو دقیقه شب بود که تلفن زنگ زد. صدای زن میلرزید.
ـ الو … سلام. یک مارمولک اومده تو خونه، به بزرگی کنترل تلویزیون! چی کار کنم؟
ـ کجاست؟
ـ آخرین بار نزدیک کتابخونه بود، اما حالا گم شده. کلی حشرهکش زدم بهش، اما نمرد!
ـ دو راه داری. یا همه جا رو زیر و رو کنی تا پیدا بشه، یا قیدشو بزنی و بهش فکر نکنی!
ـ چه جوری بیخیالش بشم؟ مگه شب خوابم میبره؟ زنگ زدم به پژمان گفتم اگه تنهام نذاشته بودی و الان اینجا بودی، میگرفتیش. گفت اگه بودم، شاید منم نمیتونستم پیداش کنم! وای!…. بعداً بهت زنگ میزنم.
نُه و پنجاه دقیقه شب بود که تلفن دوباره زنگ زد. زن نفسنفس میزد.
ـ الو…. زنگ زدم به مسعود گفتم. بیشعور گفت باشه بعداً در موردش حرف میزنیم. میبینی تورو خدا؟!
ـ خب زنگ بزن به شاهرخ بگو بیاد.
ـ نمیتونم؛ امروز باهاش دعوام شد.
ـ خب این هم بهانهایه واسه آشتی.
ـ نه، تقصیر خودشه، اول شروع کرد. اونقدر حشرهکش زدم که دارم خفه میشم!
ـ بیفایده س. هیچ سمی به مارمولک اثر نمیکنه. من امتحان کردم.
ـ چندوقت پیش، حشرهکش که زدم، مارمولکه انگار جریتر شد. هِی شروع کرد به بالا و پایین پریدن. پشتک و وارو میزد تو هوا. آخرش دَرو بستم رفتم خونه بابام.
ـراست میگی؟!
ـ آره … اما پارسال، تو خونه قبلی، یکی دیدم که همین جوری زیر کابینت گم و گور شد. سعی کردم بهش فکر نکنم تا روز بعد که دوباره سر و کلّهاش پیدا شد!
ـ خب؟
ـ هیچی… تا دیدمش، تمام صندلیها و مُبلها رو از مسیر روبهروش گذاشتم کنار. بعدم اون قدر از این سوراخ به اون سوراخ دنبالش کردم تا بالاخره موفق شدم با دمپایی بزنمش!
ـ وای….. اومد!…. بعداً بهت زنگ میزنم.
ساعت ده و ده دقیقه شب بود که باز هم تلفن زنگ زد. صدایش آرام بود.
ـ میگم زندگی بدون مارمولک خیلی قشنگه. من الان بهترین شب زندگی رو میگذرونم!…… آخیش!
ـ چی کارش کردی؟
ـ با تو که حرف میزدم، از زیر میز داشت یواشکی نگام میکرد. بیخود نیست به آدمای آب زیرکاه و موذی میگن مارمولک! زنگ زدم به آقای کامرانی، همسایه طبقه بالا.
ـ همونی که وقتی زن و بچههاش میرن سفر، تا تو رو میبینه میگه شما تنهایی چهجوری حوصلهتون سر نمیره؟!
ـ آره. منم هر دفه هی خودمو میزنم به اون راه. بهش سفارش میکنم فیلم ببینه. کتاب و روزنامه بخونه تا زن و بچهاش برگردن!
ـ خب بعدش؟
ـ تا بهش گفتم، چند ثانیه بعد با یه شلوار کوتاه گلمنگلی و زیرپوش رکابی اومد پایین. من بالای مبل وایساده بودم. اومد تو. مارمولکه تا اونو دید، با سرعت به طرف مبل حمله کرد. منم هول شدم و جیغ زدم. نمیدونم چرا بیهوا دست کامرانی رو گرفتم. خاک به سرم! اصلاً دست خودم نبود!
ـ خب، حالا گرفتش؟
ـ آره با یه کم اینور و اونور پریدن، گرفتش. ولی نمیدونم چرا با خودش برد بالا!
ـ حتماً برده یادگاری نگهش داره!
ـ چه میدونم! عجب مصیبتی بودها!…. راحت شدم.
منبع : روزنامه اطلاعات