menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

شعر طنز گرفتگی خانواده

داستان طنز “دیش و میش و فیش”

به نام خدا
روزی از روزها از دم دمای صبح تا نزدیکیهای شب، شبی از شبهای تیره و تار که ماه در وسط آسمان و پشت ابرها جولان می داد، توفان شدیدی وزید، در پی آن دیش و میش و فیش ها را کیش کرد و صاحبانشان که به چشم بعضی معلوم الحال ها همگی بی ادب و بی تربیت هستند ماتِ مات شدند، چون پیام بدشگون ((نو سیگنال)) به سینه ی تلویزیونهای ایشان نقش بست و سگرمه های پدر و همه ی اهل خانه را در هم فرو برد، که ای بابا روزنه های رزق و روزی ما بسته شد و حالا چه نوع خاکی به سر کنیم.

یکی از جوانان دلاور آن بیشه یک عدد گوشی از آنها که راحت از جیب بیرون می آید از شلوار سه خشتکه اش چنان که زورو شمشیر از نیام در می آورد بیرون کشید و گفت پدر جان این شماره فلان نصاب – بدلیل حفظ امنیت شغلی و مالی نام فرد درج نشد- پدر که گویا مائده ای آسمانی بر سفره دلِ غم بارش نازل شده بود، به سرعت تماس گرفت و بعد از کلی پشت خط ماندن، نصاب باشی گفت که همه بشقاب ها پریده اند، فلان شماره را بگیر تا به شما نوبت دهند تا سر فرصت بیایم و کارتان را بسازم، خلاصه بعد از هزار زحمت که گویی نوبتی از فوق تخصص قلب که فقط یکروز در سال آن هم برای بیعت با اموات در پنج شنبه آخر سال به ایران می آید، گرفت و خرسند شد از اینکه او می آید.

حدود چهل روز خانه در اندوه فراوان بود و هیچکس فکر نمی کرد که ندیدن شبکه های استانی آنقدر ناراحت کننده باشد، همه اعضا دچار غمی جانگداز بودند تا بالاخره پس از التماس های فراوان پدر و رسیدن نوبت، نصاب مهربان کلونی در را چنان کوبیدندی که چای زعفران خانه نشینان زهرمارشان شدندی.

نصاب که هر چه کرد نتوانست شبکه های استانی را بگیرد، باذن پدر و رخصت همراه با نیشخند مادر آن بشقاب کذایی را چرخاند سمت ماهواره بلاد کفر که تصادفاً در جهت قبله است! و جستجو را دوباره آغاز کرد و با افتخار n تعداد کانال تحویل داد و به پدر متذکر شد که شبکه های x دار را رمزگذاری کند و برای روز مبادا نگهدارد و مبادا به دست جوانانش رمزگشایی شود که سیرت و صورتش زیر علامت سوال جا خوش خواهد کرد. پس از پایان عملیات همه تا درب حیاط به اصطلاح مهندس را ردیابی کردند، تا صدای آژیر دزدگیرش مثل آژیر فایندر شنیده شد و رفت تا با توفان بعدی به سرزمین بام خانه آنها فرود آید.

یکی از شبکه ها به دلخواه پدر انتخاب شد، از عجایب روزگار آنکه همزمان با حضور پدر و از فرط خوشحالی هواس ایشان به روشن بودن کولر هم نبود، خلاصه همگی روم به دیوار در حال دیدن فارسی وان بودند، تا اینکه به محتوی خارج از ادب سریال پی بردن و پدر برای حفظ بنیان خانواده کانال را عوض کرد، از شبکه های رقص و رقاصی هم عبور کرد تا رسید به شبکه ای که یکی از سریالهای دهه های قبل داخلی را پخش می کرد، پدر برای آبروداری گفت وای چه سریال مشتی و ردیفی دلم برایش تنگ شده بود، همه به اجبار و به عشق زمانی که پدر در خانه نباشد و آن شبکه ها را که رد کرد ببینند، با چشمهای از حلقه درآمده شروع کردن به تماشای تکراری ترین سریال تاریخ ایران که اگر از شبکه های خودمان پخش می شد، هزاران فحش تقدیم پَخاش آن می کردند.

خلاصه پسرها چونان کروکدیلان گشنه که سر از آب بیرون آورده اند، دهانشان به قاعده کمر یک گاومیش باز بود و لذتی می بردند که خر از خوردن پوست هندوانه نمی برد. ناگهان پدر نگاهی به زیرنویسهای صفحه انداخت، چشمتان روز بد نبیند از درمان کچلی تا ناباروری از کوتاهی میز تا بزرگی چیز، از تزریق ژل تضمینی در فلان جا تا نمایش عضلات پولادی پدر با زدن پشم و پیلی ها، از آب کردن بشکه های شکم تا کشیدن قد آدم کوتوله ها.

القصه تمام عیوب پیدا و پنهان پدر و مادر و راههای تقلبی درمان آن چنان مسلسل وار از زیر صفحه می گذشت که چشم حضار گویی روی حالت اتوماتیک رفته باشد، به سمت پدر و مادر در حال چرخش بود، مادر همچو شمع بر لب اوپن آشپزخانه در حال آب شدن بود که ناگهان ابتکاری به خرج داد و یک پشتی را طوری که زیرنویسها دیده نشوند زیر تلویزیون گذاشت، به سرعت نور و گویی آن سیرابی ها دیده باشند، شروع کردن به حرکت نوار تبلیغات از پایین و بالای صفحه با همان موضوعات و اضافه کردن انواع خاردار و بی خار و ادکلانهای افزایش میل که اینبار مادر کت پدر را جوری بر روی تلویزیون جاسازی کرد که انگار تا آن لحظه به اشتباه روی چوب رختی قرار می گرفته و جای اصلی آن همان بالای تلویزیون است.

همه خرسند از دیدن سریال آب دوغ خیاری دهه هفتاد بودند که ناگهان بعد از ده دقیقه تماشای فیلم، تبلیغات همان چیزهایی که متن آنها در صفحه سُر می خورد به صورت تصویری آغاز شد، آن زمان بود که پدر تانکر صبرش لبریز کرد و دستی را کشید و با تِکاف باور نکردنی خود را به سمت آن صفحه جادویی پراند و او را بغل کرد و نفس زنان خاموشش کرد و بعد بر بام خانه رفت و کند آن بنیان خانواده کن را.

مادر خانواده که مسرور از این حفظ حرمتها شده بود و دگر شوهر و فرزندان به قد و بالای آن رعنا که گاهی هم از طرف همسرش نازیده می شد و متر نمی شد و کسی به پستی و بلندی هایش کاری نداشت، آن بشقاب مزخرف را شست و شروع کرد به بو دادن تخمه، پدر هم که دیگر از کچلی و چاقی و ناتوانی رنج نمی برد و لااقل کسی کاری به کارش نداشت، رفت یک گیرنده دیجیتال خرید و همگی شروع کردن به تماشای شبکه نسیم شبکه نشاط و سرگرمی، مدتی بعد هم صعود تیم ملی والیبال کشورمان به جمع چهار تیم برتر جهانی را از همان دریچه به صورت اچ دی نگاه کردند، حالا هی بنشینید و قسمت ۵۰۰ ام به بعد حریم سلطان را ببینید، از ما گفتن و از شما هم دیدن آنچه شما خواسته اید.

حمید رضا داوودی (هوار)

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر