menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

کودکستان آقا مرسل

بخش های خواندنی طنز دفاع مقدس “کودکستان آقا مرسل” اثر داوود امیریان

بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. روزهای تعطیل می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را بخوانید.

به گزارش شیرین طنز، به نقل از مجله مهر- احسان سالمی: داوود امیریان از آن دسته نویسنده‌هایی است که زبان طنز و شوخی‌های طنازانه با قلمشان عجین شده است. این تعریف حاصل مطالعه بیش از ده کتاب از این نویسنده است؛ نویسنده‌ای که روزی به عنوان رزمنده در جبهه‌های حنگ با دشمنان این خاک می‌جنگید و حالا هم در جبهه‌ای دیگر برای حفظ و نگهداری از خاطرات شهدا و همچنین حفاظت از ادبیات کودکان و نوجوانان مبارزه می‌کند.
امیریان که در سال‌های پس از جنگ نویسندگی را با نگارش خاطرات خود آغاز کرده است؛ در این سال‌ها دست به نگارش کتاب‌های مختلفی در حوزه خاطره‌نگاری جنگ و همچنین داستان‌های کودکان و نوجوانان با محوریت قصه‌های جنگ تحمیلی زده است و حاصل این تلاش مستمر کتاب‌های متعددی در این حوزه است.
«کودکستان آقا مرسل» یکی از جدیدترین آثار این نویسنده است که در واقع ادامه‌ای بر داستان یکی دیگر از کتاب‌هایش با عنوان «گردان قاطرچی‌ها» محسوب می‌شود. داستان این کتاب در ارتباط با گروهی از رزمندگان دفاع مقدس است که در گردانی به نام «بلال» حضور دارند. فرماندهان این گردان با اعلام خبر تشکیل یک یگان ویژه از نیروهای این گردان، باعث ایجاد جو رقابت میان این رزمندگان برای حضور در یگان ویژه می‌شوند. یگانی که بنابر تصورات این نیروها قرار است کارهای ویژه‌ نظامی انجام دهد اما پس از اعلام اسامی اعضای گردان مشخص می‌شود؛ موضوع چیز دیگری است…
نویسنده اثر که خود سابقه نگارش خاطرات رزمندگان جبهه و جنگ و تالیف آثاری در این زمینه دارد، با استفاده از همین تجربیات سعی کرده تا در نگارش این اثر داستانی نیز از روایت جزئیات حوادث غافل نشود تا با شرح این جزئیات، درک فضای قصه و جهان داستان را برای مخاطبش آسان‌تر کند.
کودکستان آقا مرسل همانند همه آثار قبلی امیریان با زبان طنز عجین شده است و اساسا همین زبان است که باعث جذابیت مضاعف اثر شده است. اثری ۲۴۳ صفحه‌ای که انتشارات کتابستان معرفت آن را منتشر کرده است و با قیمت ۱۴ هزار و ۵۰۰ تومان روانه بازار نشر کرده است.

کودکستان آقا مرسل

بخش‌هایی از این اثر را با هم می‌خوانیم:

پرده اول: به دادم برس رفیق

[آن دسته از نیروهای گردان بلال که در امتحانات درسی خود در مدرسه رد شده‌اند، باید در امتحانات جایگزینی که توسط گردان از آن‌ها گرفته می‌شود شرکت کنند. این بخش روایت اتفاقات پیش آمده در اولین امتحان نیروهاست.]

سیاوش از بس به کلمات نامفهوم بیگانه خیره شده بود، چشمانش سیاهی می‌رفت. کم‌کم داشت حوصله‌اش سرمی‌رفت. علوی را زیرنظر گرفت و به آرامی مشغول باز کردن نوار پانسمان دور مچ دست چپش شد. دانیال چهارچشمی او را می‌پایید. علوی متوجه نگاه غیرعادی دانیال شد و صدا را کلفت کرد: «اون عزیزبرادری که ته چادر مثل قرقی داره زاغ سیاه برگه امتحانی دوستش رو چوب می‌زنه، حواسش رو جمع کنه، من از تقلب بیزارم.»
سیاوش منتظر یک فرصت چند دقیقه‌ای بود که کارش را آغاز کند و این فرصت چند دقیقه بعد با بلند شدن یک رزمنده فراهم شد. ساوش خودش را مچاله کرد. حواسش به اطراف بود که گیر نیفتد. دانیال کمی صورتش را به طرف سیاوش برگرداند و زیرلب گفت: «زودباش سیاوش، چه کار می‌کنی؟»
سیاوش چشم‌غره‌ای به دانیال رفت و بعد آخرین دور نوار پانسمانش را باز کرد؛ اما با دیدن تکه‌کاغذهای خیس از عرق و چرکیده چشمانش گرد شد. با یاس و ناامیدی تکه‌کاغذهای خیس و چروکیده و چسبیده به مچ‌دستش را جدا کرد. جوهر نوشته‌ها با هم قاطی شده و معلوم نبود نوشته است یا نقاشی. دانیال که نمی‌توانست چشم از مچ دست چپ سیاوش بردارد، کم‌مانده بود بزند زیرگریه. ناله‌کنان گفت: «خاک بر سرت.»
علوی صداکلفت کرد: «ته چادر چه خبره؟ دیگه صدای زمزمه نشنوم.»
علوی بی‌صدا جلو آمد. خم شد و سلاح اسماعیل را برداشت. اسماعیل با نگرانی گفت: «آقا اجازه، خشابش پر از گلوله‌اس. ماشه‌اش هم خرابه. مراقب باشید.»
علوی سلاح را از ضامن خارج کرد . گلنگدن آن را با صدای خشکی کشید: «من اصلا از تقلب خوشم نمی‌آد. وای به حال کسی که مچش رو حین تقلب بگیرم.»
وقتی فضا دوباره آرام شد؛ سیاوش به سمت سهراب چرخید و گفت: «هی سهراب، سهراب، اوضاعم بی‌ریخته، به منم برسون.»
سهراب پوزخندزنان چشم و ابرو بالا انداخت. سیاوش هم با اشاره برای سهراب خط و نشان کشید.
علوی به سرعت برخاست و گفت: «مگه نگفتم تقلب بی‌تقلب؟»
بمب…
هم‌زمان با شلیک گلوله، یک سوراخ در سقف چادر پیدا شد و باریکه نور مثل انگشت اشاره به کف چادر چسبید. علوی، که از شلیک ناگهانی گیج شده بود، بروبر به اسلحه نگاه کرد. اسماعیل تته‌پته‌کنان گفت: «آقا اجازه، ما که گفتیم مراقب باشید، ماشه‌اش خرابه.»
سیاوش و دانیال در همان فرصت کوتاه می‌خواستند با زور و سماجت از روی برگه‌های رستم و سهراب تقلب کنند.
علوی به سرعت جلو آمد و چنگ انداخت، برگه سیاوش و دانیال را برداشت. بعد خروجی چادر را نشان داد و با صلابت گفت: «شما دو تا بیرون.»
سیاوش و دانیال با حال خراب از جا بلند شدند.

پرده دوم: لحظه موعود فرارسید

[با اعلام فهرست نفرات یگان ویژه این گروه از جمع بچه‌های گردان جدا می‌شوند. گروهی که ابتدا مشتاق حضور در این گردان بودند ولی در آینده اتفاقات دیگری برای آن‌ها رقم می‌خورد.]

سرانجام، لحظه موعود برای سیاوش و دانیال و خیلی‌های دیگر فرارسید. در آن صبحدم خنک تابستانی که پرندگان سرخوش و سرحال در آسمان قیقاج می‌رفتند، آقا مرسل در جایگاه میدان صبحگاه گردان ایستاد. نسیم می‌وزید و شاخ و برگ درختان اطراف اردوگاه را تکان می‌داد چنان سکوتی حاکم بود که شرشر رودخانه به خوبی شنیده می‌شد. صدای آقامرسل در میان صف‌ها پیچید:
– طبق قرار، امروز اسامی نیروهای یگان ویژه خونده میشه. اسامی که در این برگه نوشته شده.
و به برگه‌ای که در دست راستش بود اشاره کرد. دانیال، با دست سرد و خیس عرق، دست سیاوش را گرفت و فشرد. سیاوش، برای قوت دادن به دانیال به زحمت لبخند زد. لبخندی که بیشتر شکلکی خنده‌دار بود؛ اما دانیال حس و حال خندیدن نداشت. اکبر خراسانی به زحمت جلوی رعشه دست و پایش را گرفته بود. رستم و سهراب، مضطرب و دلواپس، دست هم را چنان فشار می‌دادند که نوک انگشتان دست هر دو سفید شده بود. فقط رضا گیلان‌پور بود که، بیخیال و خواب‌آلود، ژولیده و با موهای نامرتب و گوریده در هم، بین خواب و بیداری تکان تکان می‌خورد. حسین نجفی تیک عصبی‌اش عود کرده بود و پلک چپش می‌پرید.
– ما طبق صلاحیت اشخاص و بنا به شرایط این اسامی را گلچین کردیم. بار دیگه تکرار می‌کنم، اشخاصی که انتخاب می‌شوند، باید بیعت نامه و منشور مخصوص این یگان رو امضا کنند و به مفاد آن وفادار باشند. هیچکس حق نداره زیر قول و قرارش بزنه. از حالا عرض می‌کنم، اونایی که تحمل و صبر نکنند لطف کنن و اول بسم‌الله صادقانه کنار بکشن و دردسر درست نکنن.
خب، حالا می‌رسیم به اسامی رزمندگان یگان ویژه. کسانی که انتخاب می‌شوند، تشریف بیارن درست روبه روی من با نظم و ترتیب به صف بشن. برادران ابراهیم براتی، ماشالله بنازاده، اصغر آریانی…
هرچه اسامی بیشتر خوانده می‍‍‍‌‍‌‍‍‍‌شد، هول و اضطراب سیاوش و دانیال بیش‍تر و حالشان خراب‌تر می‌شد.
– حسین نجفی، علی نجفی …
حسین با شگفتی به اکبر خراسانی نگاهی کرد و شاد و شنگول همراه علی به سوی صف یگان ویژه رفت. اکبر آهی از حسرت کشید. دانیال دم گوش سیاوش زمزمه کرد:
– همه‌شون بالای هیجده سال هستن. پس ما چی؟
سیاوش نتوانست جواب بدهد. چون همان لحظه …
– سیاوش تبریزی، دانیال بهاری …
سیاوش و دانیال، در کمال ناباوری، به یکدیگر نگاه کردند. بعد جست و خیزکنان همدیگر را در آغوش کشیدند و شادی کردند. رستم و سهراب، با خشم و غضب، به آن دو چشم غره رفتند. سیاوش مشت گره کرده‌اش را برای رستم و سهراب تکان داد و دست دانیال را کشید.
– اکبر خراسانی …
اکبر شلنگ تخته زنان به سوی دوستانش دوید و بین راه باعث سرنگونی چند رزمنده شد. سیاوش و دانیال اکبر را در آغوش گرفتند و سه نفری جست و خیز کردند. اکبر با خوشحالی گفت: «می‌دونستم، به دلم برات شده بود با هم می‌افتیم؛ مثل گردان ذوالجناح.»
حسین نجفی با نگرانی گفت: «فقط خدا کنه این دفعه ازمون نخوان دوباره با قاطر و الاغ سروکله بزنیم.»
علی در کمال آرامش گفت: «فکر کنم این دفعه باید شیر و پلنگ و خرس‌ها رو رام کنیم و به طرف عراقی‌ها کیش بدیم.»
سیاوش و دانیال هرهر خندیدند. چشمشان به رستم و سهراب افتاد که دمق و عصبانی داشتند به آن‍ها چپ چپ نگاه می‌کردند. سیاوش ادای گریه درآورد. دانیال بی‌صدا خندید.
– کربلایی غفور مردآبادی …
سیاوش و دوستانش چنان جیغی از شادی کشیدند که کل گردان از جا پریدند. کربلایی لنگ لنگان و حیران به جمع آنان پیوست. سیاوش گفت: «بدون شما لطفی نداشت کربلایی.»
کربلایی گیج و مبهوت پرسید: «آخه چرا من؟ از دست من پیرمرد چکاری برمی‌آد؟»
– عرض کنم که از قدیم گفتن که دود از کنده بلند میشه.
– بهمن حسن لو، رضا گیلان‌پور، سید اسماعیل رضایی و السلام.
رضا گیلان پور با شنیدن اسمش خواب از سرش پرید و مثل صاعقه زده‌ها هاج و واج ماند. رستم و سهراب نتوانستند ظلم و نابرابری را تحمل کنند.
– نامردیه، پارتی بازیه، پس ما هویجیم؟
– از دستتون شکایت می‌کنیم.
چند رزمنده دیگر به رستم و سهراب پیوستند شروع به دادوهوار و شکایت کردند. آقامرسل با متانت تمام دست بلند کرد و گفت: «عزیزان خواهش می‌کنم، آقا ساکت، ساکت.»
اما معترضان دست از شکوه و شکایت برنداشتند و بیشتر جیغ و هوار کشیدند. سیدمهدی طاقت نیاورد و با آخرین توانی که از حنجره اش برمی‌آمد نعره کشید:
– مگه نمی‌شنوید آقامرسل گفت ساکت؟
هشدار سیدمهدی باعث سکوت معترضان شد. آقامرسل گفت: «کسانی که اعتراضی دارن و فکر می‌کنن در حقشون ظلم شده، بعد از مراسم صبحگاه، تشریف بیارن چادر فرماندهی. با یک صلوات در اختیار خودتون هستید.»

پرده سوم: دوستان خداحافظی نمی‌کنند

[بچه‌های یگان ویژه که متوجه شدند برنامه یگان آن‌ها برخلاف تصور خودشان مبارزه‌های چریکی نیست و قرار است به جای آن، همه درس بخوانند تا در امتحان‌های مدرسه قبول شوند؛ همه ناراحت هستند.]

سیاوش هنوز عزادار و دلگیر نمرات تک هفته قبل بود که ماجرای صبحگاه آن روز خاص باعث شد قاطی کند و دست به شورش بزند. در مراسم صبحگاه، سیاوش در خودش فرورفته بود و برای آینده برنامه‌ریزی می‌کرد که چه‌طور از پس درس و امتحان بربیاید. قرائت قرآن با صلوات جمع پایان یافت. نوجوان خندانی در جایگاه ایستاد و گفت: »برای سلامتی رزمندگان دلیر و درس‌خوان کودکستان آقامرسل، یک صلوات محمدی‌پسند بفرستید.»
صلوات همراه با خنده و شادی فرستاده شد. فقط بچه‌های یگان ویژه بودند که با دلخوری به نوجوان شنگول و به بعضی از هم‌گردانی‌ها چشم‌غره می‌رفتند. ده، دوازده رزمنده نزدیک جایگاه در چند صف مرتب ایستادند و آماده خواندن سرود شدند.
نوجوان شنگول، در حالی که چشم از نیروهای یگان ویژه برنمی‌داشت، گفت: «امروز به مناسبت میلاد با سعادت امام حسین و به افتخار سلحشوران یگان ویژه تصمیم گرفته‌ایم یک سرود مخصوص اجرا کنیم.»
حسین نجفی با صدای خفه به علی گفت: «این بدمصبا می‌خوان خون به جیگر ما کنن.»
علی گفت: «آقا مرسل اجازه نمی‌ده. الکی که نیست.»
نوجوان شنگول، مثل رهبر ارکستر موسیقی، دودستش را رو به گروه سرود بالا برد. همزمان با پخش موسیقی از یک پخش صوت کهنه و قدیمی دستان گروه سرود شروع به تکان خوردن کرد و قلب سیاوش به دهانش آمد.
– مدرسه موش‌ها: ک مثل کپل، صحرا شده پر زگل، گ مثل گردو، بنگر به هر سو، ب مثل بهار…
سیاوش آه سوزناکی کشید و سرش را پایین انداخت. دانیال صورتش را در پنجه‌هایش پنهان کرد تا کسی غم و غصه‌اش ا نبیند. حتی، فرماندهان هم می‌خندیدند. فقط آقامرسل بود که به زحمت جلوی خنده‌اش را گرفته و به دوردست‌ها خیره شده بود.
در پایان سرود رزمنده‌ای فریاد کشید: «برای سلامتی نوگلان کودکستان آقا مرسل، یه بار دیگه صلوات بفرست.»
سیاوش طاقت نیاورد و به طرف چادر دوید. دانیال هم پشت سرش شروع به دویدن کرد.
سیاوش به پتوهای چیده شده روی هم لگد می‌زد: «دیگه تحمل ندارم. عالم و آدم به ریشمون می‌خندن. دشدیم مسخره این و اون. آخه چرا؟ من دیگه نمی‌مونم؛ از اینجا میرم. من دیگه نمی‌خوام کودکستانی باشم. نمی‌خوام مسخره‌ام کنند.»
و با سرعت از چادر بیرون زد. دانیال دنبالش دوید. بیرون چادر حسین نجفی و علی ایستاده بودند. سیاوش گفت: «نمی‌بینی علی آقا؟ چرا به ما می‌خندن؟ به چه جرمی؟ چون تجدید آوردیم باید مثل موش آزمایشگاهی تحت نظر باشیم؟ اونا از ما بهترن؟ کی گفته؟ چه فرقی بینمون هست؟ من دیگه خسته شدم. بریدم. تحمل ندارم.»
بغضش ترکید و زار زد…

پرده چهارم: فصل عطش

[بچه‌ها یگان ویژه پس از طی دوره‌های خود در پادگان و رفتن به شهرهایشان برای دادن امتحانات تجدیدی مدرسه، وقتی به پادگان بازمی‌گرداند به یک ماموریت مهم اعزام می‌شوند. اما شرایط سخت ماموریت آن‌ها را با مشکل کم آبی روبرو می‌کند و سیاوش که پس از بازگشت به یگان معاون فرمانده شده؛ حالا برای یافتن آب دست به کاری عجیب زده است.]

سیاوش به سختی چشم باز کرد. نمی‌دانست کجاست، پلک زد، سمت راست صورتش که به زمین چسبیده بود، می‌سوخت. خورشید در حال غروب بود. لرزلرزان چهار دست‌وپا شد. ناله کرد: «خدایا، کمکم کن…»
تلوتلوخوران راه افتاد. دیگر درست نمی‌دید. چشمش به چند بشکه آب افتاد.
– خدایا یعنی میشه آب باشه؟
– قف، لاتحرک!
سیاوش کم مانده بود سکته کند. وحشت‌زده و هراسان به عقب برگشت. یک سرباز عراقی سلاحش را به طرف سیاوش نشانه گرفته بود. پاهای سیاوش لرزید. به بشکه تکیه داد. سرباز جلو آمد. سیاوش فانسقه سنگین شده از قمقمه‌های دوستانش را از دور گردن و شانه برداشت. با دست راست فانسقه را به طرف سرباز عراقی دراز کرد. سرباز عراقی هاج‌وواج به سیاوش و سپس فانسقه پر از قمقمه را نگاه کرد. بعد انگشت اشاره‌اش را روی بینی گذاشت و هیس کرد. سیاوش گیج شده بود. سرباز عراقی اشاره کرد که سیاوش دنبالش برود. سیاوش سردرگم شده بود. دیگر حال و حسی برای فرار هم نداشت. سرباز عراقی برگشت و دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: «انا مسلم، لاتخاف.» (من مسلمانم، نترس.) و بعد چند جمله دیگر گفت.
سیاوش سرسام گرفته بود. منظور سرباز عراقی از اشاره و کلمات نامفهومش چه بود؟
سرانجام تصمیمش را گرفت و با قدم‌های بی‌صدا پشت سر سرباز دشمن راه افتاد. صد قدم به جلوتر یک منبع آب و ده‌ها بشکه‌ی چیده شده رسیدند. سیاوش با شگفتی و با آزمندی به منبع آب خیره شد. سرباز عراقی با صدای خفه‌ی گفت: «ماء، ماء» و به طرف بشکه‌ی اولی رفت و درش را برداشت.
سیاوش پاکشان جلو رفت تا به بشکه رسید. نفسش بند آمد. سیاوش بی‌اراده به آب خیره شده بود. سرباز عراقی فانسقه سنگین و خیس شده را از داخل بشکه بیرون کشید. سرباز عراقی به سرعت در قمقمه‌ها را بست. بعد جلو آمد و فانسقه را از گردن سیاوش گذراند. خیسی و خنکای آب روی بدن سیاوش انگار که فریاد کشید. به طرف بشکه آب قدم برداشت و به آن چسبید. دستانش را کاسه کرد و توی آب فرو کرد. سیاوش کف دستانش را به دهان نزدیک کرد؛ اما مکث کرد. یاد دانیال افتاد که از تشنگی و عطش جان می‌داد. یاد رستم که از عطش بیهوش شده بود. آب در نزدیکی‌اش بود، اما نمی‌توانست آن را بنوشد. آیا نوشیدن آب خیانت به دوستانش نبود؟ صورتش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «چه‌طوری تحمل کردی تشنه وارد رودخانه بشی و آب‌نخوری یا حضرت عباس؟ به فدای لب تشنه‌ات یا حسین.»
و سرش را توی بشکه کرد و تا می‌توانست آب نوشید.
عطیه همتی

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر