(روزها فکر من اینست و همه شب سخنم)
که چرا نیست در ابعاد ِ وجود ِ تو جَنَم؟!
از کجا آمده ای؟ آمدنت بهر چه بود؟
هدف از خلقت خود را ننمایی به مَنَم؟؟
همه ی عمر فقط بر لب تو این بوده ست :
که اگر شام نداریم، برم پیش ِ نَنَم!!
گفته بودند که با اسب می آید آن مرد،
با موتور آمدی و رفت به یغما لگنم!
جان من آمده بر لب، تو خودت می دانی
بهتر آن است فقط بسته بماند دَهَنم!
وعده دادی که مرا آنتالیا خواهی برد،
ببر این دفعه مرا سمت ِ شمال ِ وطنم
مُرده ای نیست در این گور، خودم می دانم
گور خود کنده ام و کاش از آن دل بِکنم!
خواب دیدم که قشنگم، رژ ِ قرمز دارم
ولی از بخت ِ بد انگار، گرفتار ِ ” وَنَم “!
همه ی عمر فقط طالع من این بوده است
خورده صابون ِ بلایای اساسی به تنم!
جنس ِ چینی شده ام، گرچه خودم می دانم
که به هر تقه ی امثال ِ شما، می شکنم
حرفها دارم از این دست، دلم می خواهد
همه ی حرف ِ دلم را بزنم… ها؟ بزنم؟؟
شاعر : ناهید نوری