مهدی محمدی :
منتظر تاکسی بودم که یک قالیچه پرنده کنارم ترمز کرد، رانندهاش سندباد بود. گفت: بپر بالا!
روی قالیچه پرنده نشستم. «قالی متر» را روشن کرد و گفت: حالا کجا میخواهی بری؟
– به «مقصد» میرم!
– خوبه، «مقصد» در محدوده زوج و فرد نیست. از هر مسیری میشه رفت.
– تا حالا توی این مسیر ندیدمتون!
– قبلاً با پیک جارویی کار میکردم. ولی خوب با جارو که یک مسافر بیشتر نمیشه جابجا کرد. با قالیچه پرنده مسافر بیشتری میشه سوار کرد. البته این قالیچه دو در سه را میخواهم بدهم، یک دونه سه در چهارش را ثبت نام کنم. به نظر من اگر شهروندان بیشتر از قالیچه و جاروی پرنده استفاده کنند هوای شهر کمتر آلوده میشه.
گفتم: راستی کمربند نبستم.
سند باد گفت: «کمربند لازم نیست، جفت ایربگ ها کار میکنند.» و به دو تا پاچه شلوارش که باد تویش پیچیده بود، اشاره کرد.
ناگهان گوشی سندباد زنگ خورد. او بلافاصله ترمز فرش را کشید. قالیچه دوسه بار دور خودش چرخید و در آسمان متوقف شد. راننده قالیچه پشتسری، هم مجبور شد ناگهانی ترمز کند. او از پشت سر با فریاد به سندباد گفت: تو به درد رانندگی پادری میخوری نه قالیچه! و با سرعت از کنارمان رد شد.
سندباد بدون توجه به این اتفاقات با خونسردی، به گوشیاش جواب داد. وقتی حرفهایش تمام شد، گفت: بابا علاالدین و علی بابا، دوباره پشت در غار گیر کردهاند، آنها رمز دوازده حرفی باز شدن در غار را فراموش کردهاند، اگر اینها قرار بود، رمان چند جلدی برادران کارامازوف را حفظ کنند، چکار میکردند؟
سپس سندباد به من گفت: دیگر نمیتوانم تو را به «مقصد» برسانم. همین جا پیاده شو.
گفتم: خوب رمز را از پشت تلفن بگو!
گفت: این طوری امکان هک شدن درب غار بالا میرود.
گفتم: ولی اگر به «مقصد» نرسم، به اتحادیه قالی رانی شکایت میکنم.
سندباد مرا به پایین هل داد. من از روی تخت پایین افتادم و از خواب بیدار شدم.
منتشر شده در : روزنامه شهر آرا