احمد آوازه :
وقتی دل شیدایی می رفت به بستان ها
پشت سر او دیدم افتاده چه داستان ها
از جمله شنیدم که با جمع رفیقانش
او رفته پی دختر، بازی به خیابان ها
القصه پلیس او را تا عبرت ما گردد
با موی کچل برده چرخانده به میدان ها
می گفت یکی دیگر دیدست که در شهری
دستمال کشد هر دم بر شیشه ی نسیان ها
در کار مواد است او در حال فرار است او
تا بلکه نیفتد او در پنجه ی آژان ها
می خورد قسم یک تن از مختلصان باشد
محکوم شده و حالا، افتاده به زندان ها
می گفت یکی دیشب بودم به خدا با او
از فرط غم عشقش سر زد به بیابان ها
راننده ی تاکسی هم فرمود که بیچاره
از تاب و تب افتاده آنگونه که پیکان ها
می گفت یکی شاید یارانه ندادندش
گردیده پناهنده در کشور افغان ها
تا گفت چنین چیزی فریا کشید اما
در پاسخ او مردی از جمله ی مهمان ها
یارا، نه به یارانه وابسته ندیدیمش
بیتوته کند چون او در کیش زمستان ها
مادر زن همسایه می گفت به دامادش
این غیبت او باشد از کثرت تنبان ها
با حالت محزونی می گفت طبیبی که
حتماً سرطان دارد رفته پی درمان ها
یک عکس فتوشاپی دیدم که در آن دارد
می رقصد و می نوشد در دسته ی شیطان ها
در صفحه ی اینترنت خواندم خبری را که
با داعشیان رفته در زمره ی حیوان ها
در ذهن من آمد از، این شایعه یک پرسش
که لایق لایک است این، ای صاحب وجدان ها
گفتم به دل شیدا از حاشیه بیزارم
باز آ که به لب آمد جان از غم بهتان ها
اما دل شیدایی این اسوه ی بی عاری
از شدت بی کاری خوابیده به بستان ها
شاعر : احمد آوازه