menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

شوخی با حافظ

آتش شناسي در شعر حافظ

تفسيرهاي حافظانه از نگاه طنزپردازان

زهرا دُرّي

حافظ گران قدر ، روزي با خود مي انديشد که با وجود اين همه صفاي باطني و اخلاق نيکويش ، علت و اساس اصلي اين که نه کار دارد و نه يار و نه مال دارد و نه حال ، کيست و به خاکستر نشستنش از چيست ؟
و به سرچشمه اصلي بلاهاي زندگي خود مي رسد که روزگاري ، يک يار نامهربان ، آتشي به جانش انداخته است که دودمانش را بر آب داده است :
“سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت ”
که تن و جان و اشک و عقل و جگر و هرجاي حافظ را که مي توانسته سوزانده است :
“تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت ”
يا
“خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت ”
يا
“همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت ”
يا
” بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت ”
حافظ داغ زده از يادآوري اين موضوع بر مي خيزد و جهت باز شدن دل اندوهگينش ،جهت تفرّج به لب رودخانه شان که هنوز نخشکيده بوده مي رود. اول نفس عميقي از هواي سالم مي کشد و به آسمان مي گويد : “مي دونستي اين خورشيدي که داري ، از آتش سينه من درست شده ؟!
زين آتش نهفته که در سينه من است
خورشيد شعله اي ست که در آسمان گرفت ! ”
و بعد خوشحال از حسن تعليل بي نظيري که به کار برده ، به راهش ادامه مي دهد . بين راه از ميان شاليزارهاي برنج که تازه درو و خرمن کوب شده بوده مي گذرد و مي بيند پوشال هاي باقي مانده را آتش زده اند و هوا را چنان آلوده کرده اند که حافظ به سرفه مي افتد و اشک از چشم هاي مهربانش سرازير مي شود :
“آتش رخسار گل ،خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع ،آفت پروانه شد ”
يا
“آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند ”
و آن قدر سرفه مي کند که تصميم مي گيرد برگردد ، اما نداي اراده اش به او مي گويد :
” زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهي نيست ”
بنابراين مسير سرنوشتش را ادامه مي دهد و به دشواري از شاليزارها مي گذرد تا به “صبا ” خانم مي رسد .
صبا مي گويد : ” حافظ پسرم ، بازم که تنهايي اومدي تفرج دشت و چمن ؟! پس اون دختره چي شد ؟! ”
حافظ مي فرمايد : ” دست روي دلم نذار ننه صبا !
صبا بگو که چها بر سرم در اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد ”
ننه صبا نگاهي به چهره تکيده حافظ مي اندازد و مي گويد : ” ننه جان ،حيف تو نيست ؟ تو که سن و سالي نداري .اين قدر خط افتاده روي پيشونيت چرا ؟ غصه مي خوري ؟ ”
حافظ لبخندي مي زند و مي گويد : ” اين خطوط پيري نيست ،جاي جوش هاي صورتمه !
ز تاب آتش سوداي عشقش
بسان ديگ دايم مي زنم جوش ! ”
و براي اين که از دست فضولي هاي ننه صبا خلاص شود ، مي گويد :
” ببخشيد ، من عجله دارم .” و راه مي افتد و در دلش مي گويد :
” تو آتش گشتي اي حافظ ، ولي با يار در نگرفت
ز بدعهدي گل گويي ، حکايت با صبا گفتيم ! ”
توي راه ، يکي از دوستان قديمش را مي بيند که روزي با هم در يک شب شعر الکي آشنا شده بودند و حافظ چون منتظر آن عشق بي سرانجام اولي اش بوده ، آن دوست را نديد گرفته بوده است . حافظ مي گويد : ”
يعني خودشه ؟ خانم صابر نيست ؟
من که در آتش سوداي تو آهي نزنم
کي توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست ؟! ”
خانم صابر نگاهي مي کند و مي گويد : ” بله ! خودشم ! سلام ! خوبيد شما ؟چه خبر ؟ ديگه نيومديد شب شعر ؟ خاموشي گزيده ايد و عزلت نشين شده ايد ؟ آخه چرا ؟ ”
حافظ با شرم و حيا سلام مي کند و مي فرمايد :
” من که از آتش دل چون خم مي در جوشم
مهر بر لب زده ، خون مي خورم و خاموشم ”
خانم صابر مي گويد :” استاد گرانقدر …خدا بد ندهد .اتفاقي افتاده ؟”
حافظ مي فرمايد :
“آن روز شوق ساغر مي خرمنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقي در آن گرفت ”
حافظ که غرق از عرق خستگي راه و خجالت بود ، در ان لحظه دلش مي خواست بگويد :
” ز تاب آتش دوري ،شدم غرق عرق چون گل
بيار اي باد شبگيري ،نسيمي زآن عرق چينم ”
که بدون آن که حرفي بزند ، خانم صابر دستمال عرق چيني را که خودش گلدوزي کرده بوده ، از کيفش در مي آورد و جلوي حافظ مي گيرد !
ناگهان صداي انفجاري در يکي از کوچه هاي بافت فرسوده بلند مي شود و دود و آتش هوا را مي گيرد و مردم جمع مي شوند، اما نمي توانند به خانه در حال آتش سوزي دسترسي پيدا کنند ،چون يک آقاي “مهندس فلکي ” نامي که در همان کوچه مشغول ساخت و ساز بوده ، راه را از يک هفته قبل ، از هر شش جهت بسته بوده و مصالح ساختماني ريخته بوده است . حافظ مي گويد : ” راهو باز کن برادر . مردم دارن توي اون خونه مي سوزن .
مهندس فلکي ، راه دير شش جهتي
چنان ببست که ره نيست زير دير مغاک ! ”
خانم صابر مي گويد : ” جناب حافظ ، فکر کنم اون خونه اي که آتش سوزي شده ، خونه …خونه همون يار تونه که گذاشتتون سرکار ! ”
حافظ در دلش زلزله اي مي افتد و مي گويد : ” اتفاقا ديشب خواب ديدم از خونه اش نور مي تابه .نگو تعبيرش اين بوده !
فروغ ماه مي ديدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشيد در ديوار مي آورد ”
و با همان سوز اندرون عشق قديمي اش ، بدون ترس ، به سمت خانه آتش گرفته يار مي دود تا بلکه او را نجات دهد :
” تا چو مجمر نفسي دامن جانان گيرم
جان نهاديم در آتش ز پي خوش نفسي ”
در آن جا متوجه مي شود گاز گرفتگي بر اثر دود گاز منواکسيدکربن بوده است .
حافظ با اشک مي فرمايد :
” وقت است کز فراق تو و سوز اندرون
آتش در افکنم به همه رخت وپخت خويش ” …
( پايان اين نوشته را بر پايه تعليق مي گذاريم که خوانندگان خودشان تصميم بگيرند که معشوق نامهربان بميرد يا زنده بماند ! البته حس ما مي گويد حافظ توانسته عشق نامهربانش را نجات دهد .تا حس شما چه بگويد ! تا مي توانيم مهربان باشيم ! )
منبع : روزنامه اطلاعات – 9 تیر 94

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر