*فراری…
روزگار نامرادی تا رسید از در مرا
مشت خود پر کرد و اول بار زد بر سر مرا
هم پدر از من برون آورد با بیداد خویش
هم فراری داد زن با مادر و خواهر مرا
زیر بار قرض اوضاعم چنان بی ریخت کرد
کز هزاران یار نشناسد یکی دیگر مرا
سیم و زر از او طلب کردم محبت کرد و داد
ریش و پشم نقره ای با چهره ی چون زر مرا
همچو خودرو توی دست اندازهای زندگی
شافنر بشکست و کرد از چند جا پنچر مرا
با طلبکاران گوناگون من همدست شد
تا بیندازد به زندان ابد یکسر مرا
چاره جز ترک بلد چون نیستم دیگر بلد
میروم وادی به وادی مانده در گل خر مرا
ترس از مادر زنم چون درس طی الارض داد
شب به موصل یافت خواهی صبح پیشاور مرا
روزگاری هر چه در دنیا مرا بازیچه بود
کرد چون بازیچه آخر چرخ بازیگر مرا
طبع شعری داشتم وقّادکاین سرمایه نیز
رفت از کف مثل خیلی چیزها دیگر مرا
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی