کتاب آبنبات هل دار نوشته مهرداد صدقی که در چند سال گذشته مورد استقبال خوب مخاطبان قرار داشته باز تجدید چاپ شد و چاپ دوزادهم این کتاب روانه بازار نشر شد.
به گزارش شیرین طنز، به نقل از پایگاه خبری سوره مهر، ماجرای اصلی داستان از لحظهای آغاز میشود که داداش محسن پس از ازدواج با مریم، آنهم ازدواج با اعمال شاقه! (داستانش را در کتاب میخوانید و یک دل سیر میخندید) تصمیم میگیرد راهی جبهه شود تا از غافله دوستانش عقب نماند…
محمد میرود اما قبل از رفتن خطاب به محسن میگوید: «من میرم جبهه! در نبودم، تمام کارهایی که من برای پدر و مادر و خواهر و حتی بیبی انجام میدادم، به عهدۀ توست. مبادا آب توی دل مامان و آقاجان تکان بخورد و…» داستان پس از حرکت اتوبوس محمد و دوستانش به سمت جبهه، تازه شروع میشود…
انجامدادنِ کارهای ساده برای محسن به ماجراجوییهایی تبدیل میشود که کمتر از هفتخان رستم نیست؛ کارهایی مثل رفتن به مدرسه و پخش آش نذری یا پخشِ کارتِ عروسی برای محسن ماجراهایی را رقم میزند که هر یک برای خواننده کتاب دنیایی است پُر از خنده و نشاط.
مهرداد صدقی در این داستان نشان میدهد، در سالهایی که به ظاهر برای بسیاری یادآور روزهای جنگ است، بخش عمدهای از مردم ایران زندگی شاد و پُرماجرایی داشتند؛ زندگیای همراه با خنده و سرزندگی.
این کتاب، برای کسانی که از روزگار دهه ۱۳۶۰ خاطرات نوستالژیک دارند، برای نسل امروز هم، که دوستدارِ موقعیتهای طنزِ کُمیکاند، حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
خرید کتاب آبنبات هل دار از دیجی کالا
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«مادر امین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا بوسید.
اولین بار بود که زنی، غیر از مادرم، مرا میبوسید. حتی عمه بتول هم چنین کاری نکرده بود؛ چون وسواس داشت و به قول او من هَپَلی [از شخصیتهای برنامه تلویزیونی محله بهداشت؛ ارائهگر نقش میکروب و آلودگی] بودم.
وقتی مادر امین جلوتر از من وارد خانه شد، فوراً جایِ بوس را پاک کردم که بعداً به جهنم نروم.
– امین جان، ببین کی اومده دیدنت…
امین، با دیدن من، به جای نشان دادن اشتیاق و خوشحالی، بلافاصله سرش را توی سطلی که کنار رختخوابش گذاشته بودند، خم کرد… مادرش با خحالت گفت: «نمیدونم کدوم دوستش به زور بهش تخممرغ گندیده داده و پسرم رو به این روز انداخته.»
رنگم پرید و ملتمسانه به امین نگاه کردم که مبادا مرا لو بدهد! امین هم، به خاطر اینکه به عیادتش رفته بودم، چیزی نگفت.
خواستم جلوتر بروم، اما امین با دست اشاه کرد که زیاد نزدیک نشوم. مادرِامین فوراً پنجره را باز کرد و گفت: «فکر کنم به بوی عطرت حساسیت داره.» توی دلم گفتم: «چی سوسول!» اما، برای اینکه خودم را خوب نشان دهم، گفتم: «عطرش مال مشهده. پارسال خودم خریدمش.
امروز زدم که به تبرکش حال امینم ایشالله زودتر خوب بشه.»
مادر امین، درحالی که از ادب و لطف من تشکر میکرد، خودش کنار پنجره نشست. ظاهرا، به خاطر بوی عطر، حال خودش هم داشت بد میشد.
بعد از آن شروع کردم تا توانستم از خودم خوب گفتم و بقیه را خراب کردم.
به همین خاطر بود که تا لحظهای که نشسته بودم همه داشتند تحسینم میکردند و با شخصیتی که از خودم ساخته بودم حتی خودم هم داشتم به خودم علاقمند میشدم؛ اما همین که بلند شدم تا بروم، امین و دریا [خواهر امین که محسن به او علاقه دارد] با صدای بلند خندیدند.
مادرِ امین هم خندهاش گرفته بود؛ اما به زور سعی میکرد خندهاش را نگه دارد.
به پشتم که دت زدم، متوجه شدم یک کاغذ چسبیده شده است. با خجالت و در حالی که عرق میریختم، کاغذ را از پشتم جدا کردم. رویش نوشته شده بود: «این خر به فروش میرسد.
– کدوم بیادبی اینو زده پشتت محسن جان؟
– فرهاد… باز بگین بچه با ادبیه… مگه دستم بهش نرسه!
با وساطت مادرِ امین قرار شد فرهاد را نزنم؛ اما وقتی میخواستم ملیحه را بزنم کجا بود تا بخواهد وساطت کند؟!»