«اسدالله شهریاری» ، مدرس، مترجم، شاعر، طنزپرداز و صاحبامتیاز مطبوعاتی، در سال ١٢٩٩ در کرمانشاه متولد شد. پدرش رحمتاله، کارمند اداره ثبتاحوال بود و کموبیش دستی بر آتش شعر و ادب داشت. در کودکی به اتفاق خانوادهاش راهی مشهد و ساکن همانجا شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مشهد به پایان رساند. آنگاه به استخدام وزارت فرهنگ درآمد و به شغل آموزگاری مشغول شد. اشعارش در این زمان در روزنامههای مشهد و تهران به چاپ میرسید. سپس در تهران، در دانشکده حقوق به تحصیل پرداخت، اما پس از یکسال انصراف داد و به دانشکده ادبیات راه یافت. تحصیلاتش را در آن دانشکده به پایان رساند و در دبیرستانها بهعنوان دبیر ادبیات به تدریس پرداخت. او به زبانهای فرانسه و عربی آشنا بود و به گویشهای ترکی، خراسانی (مشهدی) و کُردی نیز سخن میگفت.
شهریاری ، شاعری غزلسرا، معلمی پرجذبه و مترجمی باذوق بود، اما شهرتش بیشتر بهخاطر فکاهیسرایی و لطیفهسازی اوست. از پانزدهسالگی با مطبوعات و جراید همکاری داشت؛ «… از وقتی که محصل سال اول دبیرستان بودم، عکس و آثارم در مطبوعات به چاپ میرسید.» در آن هنگام که با مطبوعات و ازجمله با «توفیق» همکاری داشت، بیشتر آثارش را با امضاهای مستعاری همچون «شبکور»، «شایان»، «ش- ترسو»، «مشارالیه»، «حسنعلی جعفر»، «فسقلی»، «موشکاف»، «جلت»، «خنده رو»، «شهریار اسداللهی»، «ایشان»، «یره (خراسانی)»، «شوان (کرمانشاهی)»، «یارو»، «آقا معلم»، «معلمالاطفال»، «اسد»، «سرخلوتیان»، «قناسالشعرا» و غیره انتشار میداد. در دوران صدارت دکتر محمد مصدق، امتیاز مطبوعه فکاهی «ماه» را گرفت و مدتی نیز به انتشار این روزنامه مشغول شد. وقتی بهواسطه چاپ یک کاریکاتور روزنامهاش توقیف شد، بلافاصله روزنامه دیگری به نام «شیطان» را منتشر کرد. با وقوع کودتای ١٣٣٢ نشریهاش بار دیگر تعطیل شد. چندی بعد برای تجدید پروانه انتشار پیگیری کرد، ولی دستگیر و به مدت ششماه در محبس لشکر زرهی زندانی شد. در زندان به کار نگارش احوال و افکار عرفیشیرازی مشغول شد که در سال ١٣٣۴ کتاب با مقدمه سید عبدالکریم امیری فیروزکوهی انتشار یافت. پس از خلاصی از زندان، به جمعآوری تمبر پرداخت و در خیابان امیریه نزدیک خیابان فرهنگ در مغازه کوچکی اوقات فراغت را به کار خرید و فروش تمبر میگذراند. در سال ١٣۴۶ کتاب جیبی تمبرشناسی را منتشر کرد. گفتنی است که شهریاری در سال ١٣٣٧ بر روی کتاب «بخوان و بخند» محمدعلی طاهریا که شامل مجموعه اشعار فکاهی او بود، مقدمهای مبسوط نوشت و از رویکرد هزل در اشعار فکاهی دفاع کرد. در سال ١٣۵۵، مجموعه اشعار پدرش «دیوان رحمت» را نیز منتشر کرد.
شهریاری بیش از بیستسال با رادیو ایران همکاری داشت و از نویسندگان اصلی مطالب و برنامه فکاهی «صبح جمعه با رادیو» بود. دو کتاب «سرگرمیها» (١٣۵۶) و «کاروان خنده» (١٣۶٢) که مجموعههای متنوعی از لطیفههای کوتاه فارسی و یا برگردانشده به فارسی است، یادگار این همکاری مستدام است. در مقدمه یکی از مجموعه لطیفههایش مینویسد: «دیدم لطیفه (جوک و آنکدت) خیلی طرفدار دارد و بعضی را که از زبانهای عربی و فرانسه ترجمه کردهام و زبان به زبان و مطبوعات به مطبوعات گشته، اگر کسی نشنیده و نخوانده، نامحروم! نماند… اگر بعضی از آنها را شنیده یا خواندهاید، مطمئن باشید که یا من به مطبوعات کشور دادهام و یا دیگری از منابع مورد استفادهام ترجمه کرده و بههرحال منابع را برای اینکه تصور نرود از دیگران «کش رفتهام» محفوظ داشتهام!». انتشار نخستین سالنامه (مستقل) فکاهی در ایران به نام «حاجی فیروز: کتاب فکاهینویسان، شیرینترین آثار فکاهینویسان ایران و جهان» در یک مجلد، ایده شهریاری بود که انجام شد. بعد از او در دهه چهل، توفیق دست به انتشار سالنامه فکاهی زد. از خاطر نبریم که او در همین دهه، علاوه بر همکاری با روزنامه فکاهی «توفیق»، در جراید دیگر تهران سلسلهمقالات تحقیقی و ادبی مینوشت و در اعیاد مذهبی و روزهای سوگواری هم شعرهایی در این زمینهها میسرود که از رادیو پخش میشد. وی همچنین، نویسنده نمایشنامههای مشهور پلیسی «کارآگاه جانی دالر» و «کنت مونت کریستو» در رادیو بود. وی پس از بازنشستگی از خدمت دولت، کتابفروشی کوچکی در چهارراه کیوان، خیابان آذربایجان تهران بهعنوان سرگرمی تأسیس کرد و دائما مشغول به ترجمه مطالب مطبوعات قدیمی کشورهای عربی بود.
از راست : اسدالله شهریاری و عمران صلاحی
مجموعه اشعار فکاهیاش «دریوری» (١٣۶٢) و دیگر مجموعههای اهتمامی او در حوزه شوخطبعی، نظیر «دنیا میخندد» (١٣۶٢) و «همه بخندیم» (١٣۶٩)، مهمترین آثار تألیفی او پیش و پس از انقلاب هستند. همینطور ترجمه و تحقیقهای مستقل او در حوزه رمان، آیین نگارش و تاریخ ادبیات، منجر به انتشار کتابهای متعددی در دهه شصت شد. با آغاز انتشار گلآقا، شهریاری نیز گهگاه در جمع اصحاب و تحریریه موسسه دیده میشد. در تاریخ دوازدهم اردیبهشتماه ١٣٧٢، تجلیل شایستهای از او در سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات صورت گرفت. وی سرانجام در بیستوهشتم اردیبهشتماه همین سال، دار فانی را وداع گفت. نمونهای از اشعار طنز او چنین است:
الهی، خانهای ده بد پک و پوز/ که مثل شب بُوَد تاریک، در روز/ در و دیوار و سقفش کنده باشد/ ولی مال خودِ این بنده باشد/ هرآنکس را که منزل نیست، دل نیست/ چه شادی، آنکه او را آب و گِل نیست/ به مثل جانور در لانه بودن/ به از انسان، ولی بیخانه بودن!/ ز صاحبخانهها منت کشیدن/ بُوَد چون روی عزرائیل دیدن/ اجاره گر که روزی ده شود دیر/ خورد بر قلب آنها واقعا تیر/ بگیرند از منِ مسکین بهانه/ که رهرفتی، شکستی خشت خانه/ و یا شستی چرا صورت که تا آب/ شود چون منجلابی زشت و ناباب!/ وزآن بدتر، گران باشد اجاره/ که باید هرچه گیرم از اداره/ دهم تا در عوض قبضی دهندم/ از آن بگذشته، منت هم نهندم!/ ز لطفت، یکوجب ما را زمین ده/ که از ششدانگ فردوس برین به!/ مرا آسوده کن از جور مالک/ هم از اندوه و رنج و غیرذلک!
گر که یک مشتری اینک به برم بازآید/ «عمر بگذشته به پیرانهسرم بازآید»/ هرچه کالاست، نثار قدم او بکنم/ من ز اخلاص، اگر یکنفرم بازآید/ بس پراندیم مگس، هرچه مگس بود پرید/ کاش از آدمی اینک خبرم بازآید/ چشم، همواره مرا بر در دکّان باشد/ تا کسِ پولبهدستی ز درم بازآید/ مشتری هیچ نگیرد ز من اینک خبری/ چه خوش است آنکه از او یک خبرم بازآید/ بود در دکه من هر نفری سیم و زری/ چه شود باز اگر سیم و زرم بازآید/ هر خریدار ز من روی نهان کرده چرا؟/ جان ز نو باز بیابم اگرم بازآید/ یک پر کاه، به من گر نظر افتد، ز کسی/ همچو مرغم که کنون بال و پرم بازآید!
قصاب سر کوچه ما بسکه کند ظلم/ ما را همه از مرحمتش آه و فغان است/ زو گوشت مخواهید که اخمش به جبین است/ زو دنبه نخواهید که فحشش به دهان است/ هر پول که از ما بستاند همه سود است/ هر چیز که ما را بدهد جمله زیان است/ ده سیر ز کالاش کسی را نکند سیر/ از وزن کمش، ور بکند سیر ز جان است/ قدری بنهد پوست به این اسم که سینهاست/ یکذره دهد روده به این نام که ران است/ ساطور به دستش چو تبر در کف دژخیم/ چاقو به کَفَش چون قمه در دست یلان است/ آزار به نزدش چو فریضهاست ولیکن/ انصاف به پیشش چو کثافاتِ دکان است/ همواره طلبکار ز عَمرو است و ز زید است/ گوشش نه بدهکار به بهمان و فلان است/ مردم همگی در نظرش چون بز و گاوند/ زآنرو به حقارت همگی را نگران است/ با اینهمه جنسش که پر از خون کثیف است/ چون خون پدر، تا که بخواهید گران است/ گر شمر و یزید است، همین است که بینید/ «آن را که عیان است، چه حاجت به بیان است!».
منبع : روزنامه اعتماد/عمادالدین قرشی