menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

محسن پور رمضانی نویسنده

معرفی کتاب طنز «دزد مو وزوزی و انسان فرهیخته»

دزد مو وزوزی و انسان فرهیخته مجموعه داستان طنزی از نویسنده «کتاب‌فروش خیابان ادوارد براون»، محسن پوررمضانی است که در مجموعه جهان تازه‌دم نشر چشمه به چاپ رسیده است.

به گزارش شیرین طنز، به نقل از طاقچه، در این کتاب دوازده داستان طنز می‌خوانید که بعضی‌هاشان شما را می‌خندانند و بعضی‌هاشان هم ممکن است تلخ باشند. محسن پوررمضانی در این کتاب از همان مقدمه، با همه چیز شوخی می‌کند.

او در مقدمه کتابش نوشته است:

«تعارف و شرمِ شرقی را کنار بگذار. گولِ ظاهر و جلد خوش‌تیپش را نخور. حتی اگر از خانوادهٔ نوبل و پولیتزر و بوکر هم بود، فریبش را نخور و چشم‌بسته به‌اش اعتماد نکن. کتاب را باز کن. داستانی را که می‌آید تا انتها بخوان. خوب مزه‌مزه‌اش کن. ببین زبانِ داستان خام نیست؟ شخصیت‌ها خوب پخته شده‌اند؟ شوخی‌هایش مزه دارد؟ اصلاً به دردِ حال‌وهوای این روزهایت می‌خورد؟ اگر داستان با ذائقه‌ات جور نبود کتاب را ببندد. با احتیاط بگذار سرجایش و برو سراغِ کتاب دیگر.»

پوررمضانی در این کتاب کاملا طرف خواننده‌اش را گرفته و از او می‌خواهد قبل از خریدن کتاب مقدمه‌اش را بخواند حتی اگر فروشنده گیر داد که داری چکار می‌کنی و…

در انتهای مقدمه هم خودش را دبیر انجمن حمایت از حقوق خوانندگان در حال انقراض معرفی کرده است.

کتابهای مورد علاقه ی خود را با کد تخفیف شیرین طنز از طاقچه بخرید

محسن پوررمضانی در این کتاب با عادت‌ها، روزمرگی‌ها، سرخوردگی‌ها ارتباطات میان آدم‌ها و بعضی از رسوم و بایدها و نبایدها شوخی‌های بامزه‌ای کرده‌ است. زبان کتاب هم بسیار گرم و دوست‌داشتنی است؛ پس بر خلاف حرف‌های محسن در مقدمه کتاب، ما به شما پیشنهاد می‌کنیم بی‌درنگ و بدون لحظه‌ای تردید این کتاب را بگیرید و از اول تا آخر بخوانید. قطعا از آن لذت خواهید برد.

اگر داستان طنز از نوع امروزی آن دوست دارید، خواندن کتاب دزد مو وزوزی و انسان فرهیخته را به شما پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دزد مو وزوزی و انسان فرهیخته

وقتی در بیست و سومین خواستگاری جواب رد شنیدم، زن‌ها را برای همیشه بوسیدم و گذاشتم کنار، البته به‌جز مادرم. صبح تا شب کار می‌کردم و شب‌ها آن‌قدر پای تلویزیون می‌نشستم تا خوابم ببرد. مادرم هر چه نذر کرد و عکس دخترهای محل را نشان داد فایده‌ای نداشت. بعد از چند ماه خانهٔ کوچکی اجاره کردم تا از مادرم فاصله بگیرم و با خیال راحت در پوچی و افسردگی غرق شوم.

خانهٔ مجردی‌ام بالکن خوبی داشت و جان می‌داد برای کشیدنِ سیگار و علف. همسایهٔ طبقه‌پایینی سه جوان مجرد بودند که زده بودند توی گُل‌کاری و جنس تازه و دست‌اول براه بود. کم‌کم جایم از پشتِ تلویزیون رفت توی بالکن. یک زیرانداز انداختم توی بالکن و بساط چای و علف را چیدم کنارِ هم. خیره می‌شدم به پنجرهٔ همسایه‌ها و زندگی پوچِ و بی‌معنی‌شان را دید می‌زدم. یک شب وسطِ دودودم و مطالعهٔ بصریِ اتاق‌خوابِ یکی از همسایه‌ها، توی بالکن خوابم برد. نصف‌شب بیدار شدم و رفتم سرجایم بخوابم که دیدم کسی توی تختم خوابیده. زنِ بی‌نقص و بی‌لباسی بود. آن‌قدر آرام و عمیق خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم. رفتم توی هال و روی کاناپه خوابیدم. صبح که بیدار شدم کسی روی تخت نبود. جز تصویری خیالی و سردردْ اثر دیگری از او باقی نمانده بود. شبِ بعد دوباره رفتم بالکن. جعبهٔ کوچکِ فلزی‌ام را باز کردم و سیگاری را که از قبل آماده کرده بودم کشیدم. چشم‌هایم که سنگین شد برگشتم توی اتاق.

زن نشسته بود روی کاناپه. پیراهن آبیِ آستین‌کوتاهی پوشیده بود، با دامنِ زرشکی، بدون جوراب.

گفت «چایی داری؟»

بدون این‌که بروم خواستگاری موفق شده بودم زنی برای خودم دست‌وپا کنم. کیفیتش هم بد نبود. چهره‌اش آشنا بود اما یادم نمی‌آمد کجا دیده‌ام. رفتم آشپزخانه و چای درست کردم و گذاشتم توی سینی و بردم برایش. چای را که برداشت، دقیق‌تر شدم توی صورتش و چیزهایی یادم آمد. چشم‌هایش شبیه بیست و دومین دختری بود که به خواستگاریش رفته بودم، ابروهایش شبیه نوزدهمین، لب‌هایش شبیه هفتمین، بینیش شبیه دومین، گوش‌هایش شبیه یازدهمین، پیشانیش شبیه پنجمین… انگار مجموعه‌ای بود از بهترین قسمت‌های تمام زن‌هایی که رفته بودم خواستگاری‌شان.

چایش را که خورد دستش را گرفتم و رفتم سراغ کاری که همیشه آرزو داشتم با زنم انجام دهم. دو بالش آوردم و انداختم توی هال. دراز کشیدیم کنار هم و بازیِ لیورپول و آرسنال را دیدیم. من آرسنال بودم و او هم لیورپول شد. با هر گلی که آرسنال می‌زد جیغ‌وداد راه می‌انداختم و بغلش می‌کردم او هم با هر گل که لیورپول می‌زد زبان‌درازی می‌کرد و صورتم را می‌بوسید. بازی که تمام شد کانال را عوض کردم و یک فیلم قدیمی دیدیم. وسط‌های فیلم پای تلویزیون خوابم برد. صبحش با سردرد بیدار شدم و جای خالیش را توی بغلم حس کردم.

فردایش زودتر از سر کار برگشتم خانه. سرِ راه مرغ و کاهو و گوجه خریدم با سنگکِ دوروخاش‌خاشی. فیلهٔ مرغ را در سیرداغ سرخ کردم و سالاد فصل درست کردم با سس فرانسوی و روغن‌زیتون. سفره را چیدم و رفتم به بالکن. سیگاری روشن کردم. چند کامِ قوی گرفتم و برگشتم تو. نشسته بود سرِ سفره.

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر