به نام خداوند بخشنده مهربان
چوب گلف
دوستی دارم بِلُند و بلند و عریض و عزیز و در گفتگوهایش شیرین چون مویز، روزی از روزها که طول آن به عرضش چربش داشت و در آن زمان یک روز از آن روز گذشته و روزی دیگر از آن روز باقی مانده بود و تیزی گرمای آفتاب تا ناکجاباد جسم و جان انسان و حیوان فرو می رفت، با ایشان و یک آقا و خانم دیگر که همکار بودیم، همراه شدیم، دوستی را که عرض کردم رییس و سایرین مرئوسی جز بیش نبودند، بر مرکبی که جلوس بنموده بودیم، ایشان و غربیلک دار جلو و مابقی نفرات در قسمت انتهایی تجمع کرده بودندیم.
دست تقدیر چنان بود که حاضرین همه بلدیه چی بودند و راه را چنان بلدیه هموار کرده بودندی که آب در دل کسی تکان نخورد تا به مقصد رسیدیم، چانه زنی در بالا و پایین صورت گرفت و در خاتمه مقصد را به سمت مبدا که تصادفاً در مسیر برگشت، جایشان عوض شده بود، ترکاندیم.
مثل مرحله ی قبل اینبار هم مذاکرات بر سر هیچ و پوچ آغاز شد و کار به جایی رسید که داستانی شگرف مخیله مدیر را درگیر کرد، طوری که صدای آنرا حضار شنیدند و چنین گفت که چندین سال قبل که بصورت حرفه ای گلف می کردم، یک دست کامل چوق گلف خریده بودم و شاد و خندان از معبری که انسانها از آن عبور می کنند، عبور می کردم،در کنار راه دکان داری با بشکاف به جان گلویش افتاده بود و فریاد می زد که بشتابید، بر هر چه که دارید، هر چه که بخواهید حکاکی می کنم، من هم چوبهای گلف را به او داده و مارک تولیدی را به تنه ی فلزی چوبها حکاند.
چوبهای گلف خریداری شده، طبق معمول کلیه خریدهای ایرانیان، چینی بوده و تحت لیسانس کشوری است که به نظر ما مرگ از نان شب هم بر او واجب تر است، به گفته ی دوستمان پس از این حرکت چوبها کاملاً شبیه اصلش شده بود.
دوست خوبم همانطور که بر منبر سخن، کمر ساییده بودند اعلام داشت که بسیار زیبا و شکیل شدند و هنوز آنها را دارم.کمی بعد، به مدتی که سیبی از درخت به زمین بیفتد، چارچرخ بر ساندویچی بس قطور اثابت کرد و حاضرین در حال غایب شدن بودند که مرکب ران آنرا کنترل کرد و داستان سرایی ادامه یافت، که آری با حکاکی که انجام شد چوبها را به سه برابر قیمت فروختم!!
با اتمام این جمله او به مقصد رسیده بود و پیاده شد، سپس صفحاتی رنگارنگ که در دست مابقی نفرات بود، بی نظم و ترتیب پشت سرش گذاشته شد، که چطور می شود، آدم چیزی را که الان دارد، سه برابر قیمت فروخته باشد و هر چه تحلیل کردیم و مثال آوردیم نتیجه ی خاصی نگرفتیم، البته مشغول الذنبه اید اگر فکر کنید، که ما فکر کردیم ایشان خالی بسته است، چون مقام ایشان اجَل این موضوع بوده و خالی در دائره المعارف ایشان راه به جایی ندارد، خلاصه صفحه را پشت صفحه می گذاشتیم که بصورت پیامکی موضوع را از خودش استعلام کردیم، که آیا یک شی می تواند طی الارض کند و در یک لحظه هم پیش شما باشد و هم فروخته شده باشد، که ایشان به سادگی پاسخ داد، آنرا فروختم و خرنده آنرا پس آورد، حالا ما می گیم پس آورده، شما بگید پس آورده.
نتیجه اخلاقی داستان این است که خرنده ی آخری خر است!!!
حمیدرضا داودی – خرداد ماه 1394