menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

امیر آقایی

امیر آقایی طنزپرداز را با ننه‌ی علی‌ آقا بشناسید

امیر آقایی

ایشان را من در مجله مهر بیست‌تومانی سال ۱۳۷۶ پیدا کردم.

همین یک داستان را هم از نوشته‌هایش خوانده‌ام؛ اما همین یک داستان آن‌قدر جذاب هست که حیفم آمد در این مجموعه نباشد.

نمی‌دانم این امیر آقایی نویسنده،‌‌ همان امیر آقایی بازیگر هست یا نه؟

اگر کسی فهمید ما را هم خبر کند که در جهل مرکب ابدالدهر نمانیم.

این نوشته ما هم شبیه اعلامیه افراد گمشده از آب درآمد، اسمش را هم می‌شود گذاشت نویسنده گم‌شده.

پی‌نوشت: کاریکاتور امیر آقایی هم از روی عکس موجود ایشان در مجله مهر آن سال‌ها طراحی‌شده است.

لباس شب عید و ننه‌ی علی‌ آقا

یک هفته به عید مونده بود. شب، آقام به ننه‌ام گفت: «لب طاقچه، پول گذاشتم. رخت و لباس بچه‌ها با تو. بزرگ‌تر بگیر، سال دیگه‌ام بپوشن.

رخت و لباس امیر هم با من.» بعد هم یه سیگار روشن کرد و رادیو دو موج اسقاطیشو، گرفت درِ گوشش.
اون شب تا صبح خوابم نمی‌برد. آقا، اَلَکی که نبود. رخت نو، لباس نو، عیدمون، عید بود! توی جام به هر طرف می‌چرخیدم، می‌دیدم، خواهرهام بیدارن.

اون‌ها هم خوابشون نمی‌برد. سال پیش، آقام هیچی برامون نگرفت، فقط گفت: «توله سگا! خوب می‌پوشیدین تا امسال هم بپوشین.»

اما ما‌ها، فهمیده بودیم، نداره که بخره، وگرنه می‌خرید.

آقامو، خدا حفظش کنه، بداخلاقه؛ اما بد توی کارش نیست. همه عشقشم، رادیو دو موج و کفترهاشه.
خلاصه، اون شب تا خود صبح، خوابم نبرد. خیال این‌که بعد از عید با کت‌و‌شلوار نو، برم مدرسه، یه چیزی اون‌ور‌تر از آرزوی نمره‌ی بیست بود.
صبح، اولین کسی که خبردار شد، پسر اسمال‌آقا، بقال محل بود.

اونم گفت: «منم با آقام، هفته پیش، رفتیم و خیاط، اندازه‌مو گرفت.» گفت: «کت‌و‌شلوارش، سورمه‌ایه.» وقتی از من پرسید: «تو چه رنگی می‌دوزی؟» موندم. راستش از عید پارسال تا اون روز، فکر نکرده بودم که اگر بخوام کت‌و‌شلوار بدوزم، چه رنگی بدوزم، اما توی خیالم، قهوه‌ای بود.
شب، ننه‌ام با آبجیام، از بازار اومدن خونه.

همه‌شون رخت نو خریده بودن، حتی ننه‌ام، یه قواره چادر مشکی مرغوب گرفته بود.

آبجی بزرگه گفت: «امیر، امسال عید، عباس‌آقا اینا هم از شهرستان می‌آن خونه‌ی ما، گفتن تا آخر عید، خونه‌ی ما میمونن.»
شب که آقام اومد، یه چایی پُررنگ، براش ریختم و گفتم: «آقاجون، سه روز بیشتر به عید نمونده، کی می‌ریم خیاط‌خونه؟» گفت: «هول نزن بچه! فردا مرخصی‌ام، می‌ریم، برا کفتر‌ها دون ریختی؟» گفتم: «بله آقاجون» گفت: «امیری، از حالا داشته باش، کفش و پیراهن تو کار نیست!» گفتم: «آخه آقاجون، این جوری که نمی‌شه!» گفت: «حرف نباشه! مهمون می‌خواد بیاد.» گفتم: «چشم!»
باز هم خوابم نبرد. خیال این‌که هم کت‌و‌شلوار نو داشته باشم و هم عباس آقا اینا با بنفشه، بیان خونه‌مون، اون هم دو هفته، خوابمو از سرم پَرونده بود.

تا چشمم گرم می‌شد، خودمو با بنفشه و کت‌و‌شلوار قهوه‌ای، توی اتاق زیر شیروونی می‌دیدم که بنفشه، داره نگاهم می‌کنه و می‌خنده و من هم دارم عکس‌های هنرپیشه‌ها رو نشونش می‌دم. با همون فکر‌ها بود که نمی‌دونم، کی خوابم برد.
صبح زود‌تر از همیشه بیدار شده بودم. با خودم فکر می‌کردم: «آخه، چطور خوابم برده؟» بالاخره آقام، اومد توی حیاط و تخت کفششو خوابوند و گفت: «بریم بچه!» دو قدم عقب‎تر از آقام، می‌اومدم.

توی محل همه به آقام، سلام می‌دادن؛ انگاری می‌دونستن داریم می‌ریم خیاط‌خونه. جلو خیاطی علی‌ آقا ، آقام، یه سیگار روشن کرد و رفتیم تو. علی‌ آقا ، اطو رو گذاشت روی پاره‌آجر و گفت: «خوش اومدین، امری باشه؟» آقام گفت: «برا این امیری، می‌خوام رخت بدوزی.»

گفت: «دیر اومدین، سرم شلوغه. شاگردم هم یه دو هفته‌ای هست که انداختم بیرون. دستش کج بود.» آقام گفت: «علی‌ آقا ، من به این امیری قول دادم، ریش گرو گذاشتم، خیاط محل ما شمایی، از بچگی، این امیری رو، دیدیش، هیکلش، دستته. کجا بریم شب عیدی؟»
علی‌ آقا ، کمی مِن و مِن کرد و گفت: «فقط یه دست، خودتون چی؟» آقام گفت: «نه امسال مهمون می‌آد». من پارچه‌ها رو نگاه می‌کردم که علی‌ آقا ، مترو برداشت و شروع کرد، اندازه کردن.

گفت: «چه رنگی باشه؟» آقام گفت: «سورمه‌ای.» گفتم: «نه علی‌ آقا ، قهوه‌ای باشه.» که یکهو، آقام پرید توی حرفم که: «سورمه‌ای باشه بچه! صبح تا شب توی کثافت وول می‌زنی، لااقل، کثیفی رو نشون نده.

علی‌ آقا ، یه مقدار هم بزرگ‌تر بگیر! سال دیگه هم همینو می‌پوشه.» همین طوری که علی‌ آقا ، متر می‌کرد، من دیگه توی خودم نبودم. عکسهای هنرپیشه‌ها رو نگاه می‌کردم، یکی دوتاشون، کت‌و‌شلوار سورمه‌ای داشتن.

چه هیبتی! چه هیکلی! خداییش، با اون کت‌و‌شلوار، اگه من هم بودم، دیگه بنفشه به من نمی‌گفت، غربتی!
خلاصه، قرار شد که برای پرو، فردا عصر، برم پیشش. آقام، پولو داد و زدیم بیرون. یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت: «تو برو مدرسه‌ات. من باهاس برم بازار خرید. فرداشبم یادت نره، پُرُو.» گفتم: «آقاجون، دستت درد نکنه!» خندید و رفت.

پشت سرش گفتم: «آقاجون، خیلی می‌خوامت!» اما دیگه برنگشت تا نگاهم کنه، رفت.
فرداشب، توی خیاط‌خونه، لباس تنم بود، اما با سنجاق و نخ سفید و… توی آیینه، دیگه بنفشه رو مال خودم می‌دیدم. گفتم: «علی‌آقا ، کی بیام بگیرم؟» گفت: «عید چند شنبه‌اس؟» گفتم: «سه‌شنبه، صبح.» گفت: «دوشنبه، آخر وقتی، نزدیکای غروب، بیا بگیر.»
دیگه دل توی دلم نبود. ننه‌ام، پول داده بود، کفشامو بدم کفاشی، تختشو عوض کنه.

سر راه، کفش‌ها رو گرفتم و رفتم خونه. فرداظهر، توی مدرسه با بچه‌ها، خداحافظی کردیم و روی همدیگه رو بوسیدیم و قرار گذاشتیم که بعد از عید با لباس تازه‌ها بریم مدرسه. تا خودِ خونه دویدم. جلو در خونه، ماشین عباس‌آقا، پارک بود. وای! بنفشه اومده! نفسم شماره افتاده بود.

رفتم تو. آبجی کوچیکه داشت سر حوض ظرف‌ها رو می‌شست. گفتم: «اومدن؟» گفت: «آره.» گفتم: «چند ساعت مونده به غروب؟» گفت: «می‌خوای چه‌کار؟» گفتم: «باید لباسمو از علی‌ آقا بگیرم.» گفت: «سه، چهار ساعت.» گفتم: «بنفشه هم اومده؟» گفت: «خب، آره.» گفتم: «هنوز هم خوشگله؟» یکهو داد زد: «خفه شو! می‌شنون، خجالت نمی‌کشی؟»
کتاب‌ها رو دادم بهش و زدم بیرون. عهد کرده بودم که بنفشه، منو باید با لباس تازه‌ام ببینه؛ اما تا غروب مونده بود. دست کردم توی جیبم، اون‌قدری پول بود که به سینما و ساندویچ و سیگارم برسه؛ اما به «سان کوییک» نمی‌رسید. وسط دومین سئانس فیلم، دیگه تحملم تموم شد.

از سینما زدم بیرون و خودمو رسوندم جلو مغازه علی‌ آقا ؛ اما کرکره پایین بود و یه کاغذ، روش چسبونده بودند که «به علت فوت ناگهانی والده مکرمه، مغازه تا اطلاع ثانوی تعطیل است.» آخ! سرم گیج رفت. نشستم جلو مغازه لب جوب، اما گریه‌ام نمی‌اومد. رفتم توی مغازه‌ی بغلی.

گفتم: «آقا، این علی‌ آقا نمی‌آد دیگه؟» گفت: «نه مادرش مرده. فردا هم ساعت هشت صبح، می‌رن قبرستون» نمی‌دونم تا خونه چندبار راهمو گم کرده بودم که وقتی رسیدم خونه، دیدم ننه‌ام جلو در ایستاده و منتظرمه.

گفت: «نمیری بچه! کجا بودی تا حالا؟» اما از قیافه‌ام فهمیده بود که یه خبراییه. گفتم: «ننه‌ی علی‌ آقا ، مرده. فردام می‌رن قبرستون» خودش فهمید که چه مرگمه. دیگه هیچ چیز نگفت. گفتم: «شبو می‌رم به اتاق زیر شیروونی» گفت: «به مهمونا چی بگیم؟» دیگه وانایستادم که حرفشو بشنوم.

خودمو انداختم توی اتاق زیر شیروونی و در رو محکم، رو خودم بستم.
صبح، همین جوری که زیر تابوتو گرفته بودم، زار می‌زدم و بلند بلند گریه می‌کردم. مثل این‌که یه بار هم از حال رفته بودم که خود علی‌ آقا ، برام آب قندو اینا، داده بود.

نگو، زنان چادر مشکی، فکر کرده بودند، منم یکی از بچه‌های خدابیامرز ننه‌ی علی‌آقام؛ اما من واسه خودم گریه می‌کردم! واسه شانسم! واسه بختم! از تحویل سال، سه-چهار ساعت گذشته بود که رسیدم به خونه.

آبجی کوچیکه، لباس تازه‌هاشو، پوشیده بود و داشت سرحوض، کتری رو پر می‌کرد.

تا منو دید، پرید، بوسم کرد و گفت: «داداشی! عیدت مبارک! خیلی گریه کردی؟ دست و روتو، بشور. پیش مهمون بده، تازه بنفشه از صبح، دو سه بار گفته: «امیر کجاست؟ چرا نمی‌آد؟»
اما دیگه برای من فرقی نمی‌کرد. من فقط اتاق زیر شیروونی را می‌خواستم و عکس هنرپیشه‌ها رو.

و این بود داستان طنز لباس شب عید و ننه‌ی علی‌ آقا نوشته ی امیر آقایی .

منبع : کتاب کبریت کم خطر

نویسنده : علیرضا لبش

کاریکاتور : پروا کارخانه

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر