menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

افتتاح

طنز : کلنگ الدّوله و طریق الحدید!

سید ابوالفضل طاهری:
صبح یکی از روزهای باری تعالی در صندوق عقب درشکه همایونی به سر می بردم که ناگهان درشکه در حوالی منجیل به مانعی برخورد نمود. دیری نپائید به فراخور این برخورد که موجب تکدر خاطر والامقام شد، سرورم نام منحوس حقیر را به اندرونی حنجره طلایی خویش وارد و سپس همراه با نعره ای از دهانش خارج کرد. به گونه ای که حلقوم حقیر سوراخ و زبان بنده لال، گمان بردم عزرائیل جان ایشان را علی الحساب ستانده که این گونه دادشان به هوا خاسته است.
این کمترین هم در اسرع وقت شرفیاب حضور مبارک شدم. سر و مر و گنده نشسته بودند. دماغشان چاق و حالشان به تخته بکوبم، قبراق بود. قدری من من کردم و سپس عارض شدم: «الهی از ناحیه سر فدایتان شوم، چه شده؟…» لعنتی به گور پدر من فرستاد و پس از آن نفرینی نثار گور دوطبقه عمه درشکه چی کرد تا اعصابش قدری آرام شود.
اظهار تفقد نمودند:
ــ ای قرمدنگ! الهی بروی زیر این درشکه هزار بار از روی نعش توی حیف نون برویم و راه بازگشت در پیش بگیریم … این چه کوفتی بود به آن برخورد کردیم … نمی گویی اول صبحی، صفرایم غلبه می کند؟ … ندیم هم ندیم های قدیم!
تا آمدم لب از لب بگشایم، مقادیر دیگری از ناسزای آبدار باقی مانده را نثار بنده و صرف آرامش خویش کردند:
ــ می خواهم سر به تنت نباشد … گربه دربار روس را به جای تو می آوردم، از همه حال بهتر بود …برو این درشکه چی را ببین چه مرگش شده!…
علی الحساب لطیفه ای مافوق هیجده از امپراطور انگلیس برای والاجاه نقل کردم؛ قدری خشم ایشان فروکش نماید. و اندکی نمود. نمی دانم مشکل چه بود. همه کارهای لازم را صورت داده بودم تا درشکه آماده شود. معاینه فنی را هم تمام و کمال به انجام رسانده بودم واوراق و اسنادش هم موجود.
هنگامی که خلق همایونی را تنگ دیدم، بالاجبار از درشکه فرود آمدم و دیدم درشکه با سنگ بزرگی برخورد کرده، عن قریب است که چرخ به درک واصل شود. فی الفور دست به کار شدم و همراه با درشکه چی درشکه را هل دادیم، لیکن راه به جایی نبرد. تا فردا صبح هم هل می دادم، مفید نمی افتاد. بر خود لازم دیدم آستین ها را بالا زده واز زیر سنگ هم شده، بیلی کلنگی چیزی پیدا کنم.
این را که والامقام شنید، بار دیگر دهان مبارک را گشود و ضمن اظهار لطف نسبت به من و درشکه چی، اسب ها را هم بی نصیب نگذاشت.
قدری بالا و پائین کردم، اثری از کسی نبود. از دور چند نفری را به چشم دیدم که با بیل و کلنگ و داس به سمت شرق می رفتند. پیش رفتم تا از آنها طلب کمک کنم. بنده را که دیدند، قدری تأمل کرده و سپس با یکدیگر بنای پچ پچ کردن گذاشتند.
ابتدا طلب کمک و پس از آن طلب کلنگ کردم که دست رد به سینه ام زدند. گفتم: «قبله عالم در درشکه است، بیائید کمکی کنید.» به نوبت، بنای خنده گذاشتند.
به گونه ای خندیدند که می شد از حلقوم تک تک آنها لوزالمعده شان را مشاهده کرد. یکی از آنها گفت: «پس قشون قبله عالم تان کجا آب شده است.؟» دیگری گفت: «اگر تو طریق الحدید برای ما درست کنی، کلنگ را به تو می‌دهیم.» و دوباره خنده شان شدت گرفت. پرسیدم:«طریق الحدید دیگر چه کوفتی است؟» در پاسخ گفت: «ارابه ای است که اسب ندارد. می‌گویند از نوادگان اجنه است که آتش می خورد و روی خطی از حدید راه می رود.» به آنها گفتم همانجا بمانند و خود دگرباره به نزد عالی مقام رفتم و شرح ماجرا معروض داشتم.
ایشان سکوت مبارک خویش را با زیر لفظی «دهانت را گل بگیر» گشودند و در ادامه امر کردند:«حال استماع این اراجیف را ندارم. بگو خودشان برای دستبوسی به خدمت ما برسند.»قدری قربان صدقه رفتم و به تبع آن به عرض والا مقام رساندم: «پیش مرگتان شوم؛ این چه حرفی است. الساعه به دستبوسی احضارشان می کنم.»
آنها را تا حوالی درشکه همراهی کردم. مرد حرف هایش را تکرار کرد. اعلیحضرت، خطاب به این چاکر فرمودند: «فلانی، اینها چه ور می زنند؟ حوصله مان سر رفت. طریق الحدید،دیگر کدام خری است؟» عرض کردم: «اعلیحضرتا، اینها آفتاب پس کله شان خورده، هذیان می گویند.»
ایشان در ادامه بیان کردند: «به حق چیزهای ندیده و نشنیده. این فرنگی‌ها چقدر وقیح شده اند. حالا دور از چشم ما با اجنه نشست و برخاست دارند. خجالت هم کالای خوبی است که آن از خدا بی خبران از آن محروم شده اند.»

افتتاح
با قبله عالم حرف زدم، اما به هیچ وجه کوتاه نمی آمدند. عرض کردم شما چه کم از امپراطور روس و انگلیس دارید که از شرّ درشکه و درشکه چی و اسب ها خلاص شده و در طریق الحدید طی طریق می کنند؟
اوامر همایونی را در معرض اجرا گذاشتم، اما مرافعه ما بی نتیجه ماند تا اینکه تحرک ابرها را بار دیگر دیدم. بازگشتم و این بار برای دلجویی چند اشرفی به هر کدام از رعیت دادم. نمی دانم چرا قبول نکردند. با پانصد اشرفی می شد کارخانه کلنگ زنی تاسیس کرد. گفتند برای ما هم همچون فرنگی ها طریق الحدید بزنید.
پیش خود گفتم طوفانی در راه است. این طوفان اگر در بگیرد، صفرای اعلیحضرت را که چه عرض کنم، مرگ را بر ایشان غالب می گرداند.بی جان و بی نفس، خود را به درشکه همایونی رساندم. کلنگ را روی سرم بردم و با قدرت و قوت هر چه تمام تر آن را فرود آوردم. کمرم دولا و ستون فقراتم تا مرز ساقط شدن پیش رفت. اما در کمال مسرت، سنگ از زیر چرخ در آمد.
بدین ترتیب، کلنگ زده شد. وعده هم داده شد و درشکه همایونی از پل گذشت. لبخندی بر چهره عظیم الشأن نقش بست و سپس اظهار داشتند: «نقاش باشی را بگوئید از درایت همایونی در همین حال نقشی بزند و تمثال مرا قهرمانانه جلوه دهد.
کاتبان را هم بگوئید واقعه منجیل و طوفان هرزویل را تحریر کنند تا چشم بیگانه از تدابیر همایونی کور گردد.»
قبله عالم چاکر را مأمور کرد کلنگ را با خودم بیاورم هر کجا رعیت درخواستی داشت، به جای رویکرد پس گردنی، وعده و وعیدی دهم و کلنگی بزنم و از شیوه شیره مالیدن استفاده کنم.
هنگامی که از سفر مراجعت کردیم، سرورمان که فخر جهانیان تشریف دارند، دستور دادند تا وزارت کلنگ همایونی تأسیس گردد و این چاکر همیشه حاضر به این منصب رسیده و وزیر این وزارت شوم.در کنار این مقام نیز امر فرمودند تا به خاطر این خدمت ارزنده، افتخار بزرگ تغییر لقب نصیبم گردد و از «ندیم دست راست» به عنوان پر طمطراق «کلنگ الدوله» تغییر یابد.
از آن گذشته امر کردند تا مداخل ماهانه مرا دو چندان کنند تا خرج سفره عریض و طویل زندگی حقیر با چند سر عایله در بیاید.سال ها از آن واقعه گذشت تا اینکه برای پاره ای از مذاکرات، راهی گیلان شدم. وزیر خراج، انعام و شیتیل همایونی هم در این سفر بنده را مشایعت می کرد. گفتیم هم فال است هم تماشا.
خورجین خر خویش را به تجهیزات زمستانی از جمله زنجیر نعل، چماغ و قمه مناسب برای هرگونه نزاع،خیمه برای استراحت، فانوس برای نور شبانه در صورت وجود ابر جلوی مهتاب،به همراه کبریت و ذغال و منقل تماماً به منظور استفاده های مجاز از جمله کباب و بلال.
لوشان را که پشت سر گذاشتیم و به منجیل رسیدیم. دیدم همان چند کشاورز جلوی ما را گرفتند و طلب طریق الحدید کردند. نزد خود گفتیم اگر به کذب بودن وعده مان اعتراف کنیم، سرمان را گوش تا گوش می برند و کف دستمان می گذارند.
پس راه حلی به فکرمان رسید. به خود آمدیم و عارض شدیم که: «افتتاح طریق الحدید به عهده روبان الملک است که هم اکنون در رشت به‌سر‌می‌برد. می‌رویم ایشان را بیاوریم.»
وبا این حربه، از چنگ مردمی که خشمشان برافروخته بود، گریختیم تا بلکه نوادگان ما این طریق الحدید را در قرون بعد افتتاح نمایند. شاید هم هیچوقت افتتاح نکنند. اینها از اساس حائز اهمیت نیست. آنچه بسزاست، عبور سلامت خر از روی پل است و بس.
منبع : روزنامه اطلاعات

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر