شعر طنز زلزله با نام قصیده زلزالیه
بی بوق، بی علامتِ هشدار؛ زلزله
آمد دوباره… آآآی… خبردار! زلزله
(ای بیخبر! بکوش که صاحبخبر شوی)
این است این خلاصه اخبار: «زلزله»
آمد، چنانکه باد بپیچد به بندِ رخت
شد در تمام شهر پدیدار، زلزله
این خانه، هیچ حرکتِ موزون بلد نبود
اما رسیده با دف و گیتار، زلزله
هم رقصِ لامپها همه اینک به ساز اوست
هم هست پشتِ لرزش دیوار، زلزله
همواره بیملاحظه بودهاست و بیادب
بی دعوت آمدهاست به دیدار، زلزله
حتی اتاق خوابِ تو را در نمیزند!
ظاهر شود کنار تو جنوار، زلزله
سنگر بگیر، ای تنِ غافل! به زیر میز
هی، پاشو! آمدهاست به پیکار، زلزله
آنک بزن به کوچه و در خانهات نمان!
گرچه به ماندنت کند اصرار، زلزله
کو رادیو که از هدفش باخبر شویم
«دَد-مَن-شنانه» آمده انگار، زلزله!
اینک زمانِ کار مقامات میرسد
کردهاست نصفشان را بیدار، زلزله
کمکم ستاد بحران، تشکیل میشود
دستورِ پرمخاطره کار: زلزله
این یک شعار میدهد: «ای دوستان من!
ما را نموده روشن و هشیار، زلزله»
آن یک افاضه میکند: «آری، بدون شک
بودهاست کارِ دشمن غدّار، زلزله»
میگوید این یکی که: «بلاریب، نیست جز
محصولِ کارِ مردم بدکار، زلزله»
فرماید آن یکی که: «بدانید، بوده است
همدستِ آن جناحکِ بیمار، زلزله»
القصه، چند ساعت، گفتند از این قبیل
ساکت شد از ملاحتِ گفتار، زلزله
تیمی برای بررسیِ کار، شد درست
شرمنده شد از اینهمه ایثار، زلزله
هی گُل زدیم، بسکه قوی بود تیممان!
ما هیچ، ما نگاه! صدوچار، زلزله…
شاعر نشست تا بنویسد قصیدهای
در مدحِ این بلای دلآزار؛ «زلزله»
کای سرورِ مصائبِ دنیای ما، سلام!
ای مهترِ بلایا! سالار! زلزله!
همچون اجل، بدون تعارف، کمرشکن
یکباره روح را کنی احضار، زلزله!
مانند عشق، عاملِ بیچارهتر شدن
دل را کنی سهسوته گرفتار، زلزله!
یا مثل وام بانکی خانهخرابکُن
یا نه، درست عینِ طلبکار، زلزله!…
این وضع ماست؛ خوب نگاهش کن و میا!
این شهرِ زار را تو میازار، زلزله!
زحمت مکش چنین الکی؛ سرزمینِ ما
بی زحمتِ تو هم شود آوار، زلزله!
(ما را به سختجانیِ خود این گمان نبود)
پس سختجانمان تو مپندار، زلزله!
(در کار «خیر» حاجتِ هیچ استخاره نیست)
پس لطفاً استخاره کن اینبار، زلزله!
اما اگر که گوش نکردیّ و آمدی،
«اندازه» را بیا و نگه دار، زلزله!
جوری بیا که شیشه و آیینه نشکند
پایین نیفتد از لبِ رف، تار، زلزله!
جوری بیا که دست دهد دستکم کمی
فرصت برای پوششِ شلوار، زلزله!
جوری بیا که با خود بردارم این سه را:
لیوان چای و فندک و سیگار، زلزله!
شاعر بدون کاغذ و خودکار، مُرده است
میخواهم از تو کاغذ و خودکار، زلزله!
با «ریشتر» به خانه ما نیشتر مزن!
جوری بیا که تا نکشم جار، زلزله!
(ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش)
اما مرا تو بگذر و بگذار، زلزله!
گشتیم از جماعتِ ذیربط، ناامید
ما و امید و حضرتِ دادار، زلزله!
آری، مگر که مشکل این شهر حل شود
روزی به دستِ حیدر کرّار، زلزله!
شاعر : مجتبی احمدی
منبع : صفحۀ طنز روزنامه اعتماد – پنجشنبه ۷ دیماه ۹۶