هنوز که هنوز است؟!
شعر طنز حمید آرش آزاد
نیمه شب بگذشت و من در حسرت شامم هنوز
شصت سالی سوختم مخلص، ولی خامم هنوز
چون که بودم بچه ی آدم، بسی گولم زدند
از پی یک مشت گندم، بنده در دامم هنوز
از بزرگان بس که ارشادات جدّی (!) دیده ام
چون که یادش می کنم، می لرزد اندامم هنوز!
چند سال پیش مقداری نصیحت(!) کرده اند
از همان دم بنده مثل یک بره، رامم هنوز
گر به چشم سروران برگ چغندر نیستم
از چه رو پس نیست شیرین در جهان کامم هنوز؟
زن ذلیلی، نوکر خانم شدن یک حُسن داشت
چون که از یادش نرفته لحظه ای نامم هنوز!
خطبه ای خواندند و اینجانب اسیر او شدم
از همان سی سال پیش این بنده در شامم هنوز
صبحدم باریده چندین قطره آب از آسمان
می چکد رگبارها از سقف و از بامم هنوز
چند ماه پیش، رادیو پخش کرده یک سرود
بنده فعلاً هم اسیر دست سرسامم هنوز
کاسه- کوزه بر سرم خیلی شکستند هر زمان
لیک سالم مانده در این کلبه یک جامم هنوز
زیر پای دیگران کوبیده شد مرّیخ و ماه
من به فکر افتخار رستم و سامم هنوز
دستشویی ساخته یانکی به سطح ماه و، من
باز اسیر روی ماهِ آن دلارامم هنوز
داده ام انجام فرمان بزرگان هر زمان
لیک خود مانند «آرش» بی سرانجامم هنوز