menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

انتخابات

طنز : انتخابات و ماهواره ی همسایه ی بی نزاکت

صبح جمعه با یک تیر پنج نشان زدم. یعنی مرحوم رابین هود اگر زنده بود به معنی واقعی کلمه کف می نمود و کمانش را ماچ می کرد و استعفا می داد. اول آنکه سرخیز شدم تا نامزد مورد نظرم کامروا شود. دومین تیر حضور پر شورم در اجتماع بود، دوست، آشنا، فامیل همه آمده بودند و دیدارمان حکم بازی تدارکاتی برای دید و بازدید عید داشت. سوم تشکیل صف عریض و در عین حال طویل بود از همان صف های صدای آمریکا خفه کن و روی بی بی سی سیه کن و احوال بیست و سی شاد کن. چهارم زدن دو مشت، چند لگد و یک کله در دماغ دشمنان بود و در نهایت پنجمین تیرم دیدار یهویی با بیدآبادی ناظم دوران راهنمایی ام بود که به گواهی تاریخ نیمی از کتک های عمرم را از ایشان خورده ام.

احساسی به من می گفت سایه ی این ناظم نوستالژیک دسیسه ی دشمنان برای پراکنده کردن مردم از پای صندوق رای بود اما من بادی نبودم که بخاطر این بید شروع به وزیدن کنم. از آنجایی که جمعه بود و راه نزدیک و با استناد به ماهواره ی همسایه ی بی نزاکتمان که گفته بود حضور مردم کم شور است با دمپایی و لباس راحتی آمده بودم که با حضور چشمگیر مردم و دوربین خبرنگاران مواجه شدم تا آن چند وجب آبرویم به بند انگشت تنزل یابد. در آن گیر و دار خبرنگار با پیرمرد سفید مویی که با عصا آمده بود مصاحبه می کرد: “خب شما بعنوان رای اولی چه احساسی دارید؟” شاخ در آوردن هم چیز خوبی است! حالا نمی دانم چه اصراری داشت با این فرد مصاحبه کند. آخر یکی نیست بگوید ایشان دیگر رای آخری است احساسش را باید با نکیر و منکر در میان بگذارد.

بعد از دو ساعت صف نشینی و زنبیل گذاری قرعه به نامم افتاد. پس از طی کردن شش خوان به خوان آخر یعنی نوشتن نامزد مورد نظر در برگه ی رای گیری بودم که سایه ای روی برگه نمایان شد. دلم هری ریخت، سر چرخاندم و در کمال ناباوری دیدم شخصی کله اش را در برگه ی رای من فرو کرده و روی آن چنبره زده است. گفتم: “بفرما تو دم در بده!” خود را به نشنیدن زد که دستم را روی برگه ی رای گذاشتم و افزودم: “ببین دوست عزیز رای مثل مسواک می مونه شخصیه، پس بیایم با حفظ حریم مسواک خود در بهداشت عمومی دهان و دندان نقش بسزایی ایفا کنیم.”

هنگامی که دید راه به جایی نمی برد سرش را کج کرد و برگه ی فرد کناری را مورد ارزیابی قرار داد. کمی دلم به حالش سوخت فضولی اش گل کرده بود و با این سخنم غصه خورد و گلش پژمرد. وجدانم به درد آمد و از همین رو صدایش کردم: “دوست عزیز تشریف بیارید” ایشان هم کله اش را از برگه ی رای دیگری جدا کرد و پیش آمد. گفتم: “یه دونه رای که این حرفا رو نداره، اصلا قابل شما رو نداره تقدیم می کنم به شما” اما زیر بار نمی رفت از من اصرار و از وی انکار، در حال تعارف و بده بستان رای بودیم که فردی عین عقاب تیز چنگال بر بالین ما ظاهر شد: “چشم ما روشن! فروش رای تو روز روشن؟!” غریبه نبود بازرس بود شوخی هم نداشت.

به ناچار و علی رغم میل باطنی پای بید آبادی را به ماجرا باز کردم که وساطت نماید. جناب ناظم هم به جای آنکه آبی روی آتش باشد بنزین یورو پنج روی آتش پاشید و گفت: “من از همون اولش هم می دونستم تو هیچ کله قندی نمی شی مخلوط ماسه و سیمان تو سرت، آبرو واسه ما نذاشتی” و اینگونه شد که آن یک بند انگشت آبرو هم از کف رفت. وقتی بازرس رضایت داد و مراحل رای گیری به اتمام رسید، با چهره ای برافروخته و اعصابی برآشفته فرآیند اخذ رای را به پایان رساندم و یکراست به سراغ همسایه بی نزاکتم رفتم تا ماهواره اش را به گوش و حلق و بینی اش روانه کنم بلکه کمی آرام بگیرم.

منبع: روزنامه آفتاب

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر