menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

سروژ استپانیان

سروژ استپانیان که بود و چه کرد؟

سروژ استپانیان که بود؟

مترجم خنده به گزافه های اشراف زادگان

نویسنده: سیدعمادالدین قرشی

در نخستین شماره «کتاب هفته» که در مهرماه سال ۱۳۴۰ منتشر شد، به معرفی آثار طنزپرداز مشهور صرب (یوگسلاوی سابق) برانسیلاو نوشیچ، با عنوان «فیل در پرونده» پرداخته شده است، در کنار تصویرسازی های ارزشمند مرتضی ممیز.

مترجم این مجموعه، کسی نبود جز سروژ استپانیان با اسم مستعار سژان .

از استپانیان ترجمه های زیادی در سالیان دراز منتشر شده است، از جمله رمان سه جلدی «گذر از رنج ها» اثر آلکسی تولستوی و همچنین رمان دوجلدی «بچه های آربات» اثر آناتولی ریباکف و… اما آنچه او را با علاقه مندان دنیای شوخ طبعی پیوند بیشتری می دهد ترجمه های کم نظیرش از آثار طنزنویسان مطرح جهان، ازجمله آنتوان چخوف است.

استپانیان، زندگی پرماجرا و تکان دهنده ای داشت، زندگی ای که جز دوستان و بستگانش، شاید کمتر کسی از آن آگاه باشد.

متاسفانه هیچ یک از آثاری که او مترجم شان بوده، مقدمه ای درباره معرفی مترجم ندارند و از این نظر خواننده ای که بخواهد از این مقدمه ها اطلاعاتی درباره مترجم، انگیزه او از ترجمه، سبک کارش یا چیزهایی از این قبیل کسب کند، به نتیجه مطلوبی نمی رسد.

تولد

سروژ استپانیان آذرماه ۱۳۰۸ در باکو به دنیا آمد.

پدرش ارمنی تبار و مادرش روس تبار بودند.

در ده سالگی به همراه خانواده اش به ایران مهاجرت کرد و مانند بسیاری از هم وطنانش در ایران ماندنی و در شهر رشت مقیم شد.

سروژ تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در رشت سپری کرد.

در ۱۴سالگی، یعنی در کلاس اول دبیرستان، ضمن تحصیل کار هم می کرد، و کارش «ترجمه کتبی و شفاهی» در «وکس»، یعنی «انجمن روابط فرهنگی اتحاد شوروی با کشورهای خارجی» و در کنسولگری این کشور در رشت بود.

۱۶سالش بود و تصدیق کلاس نهم را گرفته بود که در سال ۱۳۲۴ همراه پدر به تهران آمد و در ۱۹سالگی دیپلمش را گرفت.

کلوپ ارامنه

سروژ آن گاه در «کلوپ جوانان ارامنه ایران»، که اعضای آن گرایش های چپ و دمکراتیک داشتند و در مقابل «کلوپ ارامنه» متعلق به داشناک های ناسیونالیست به وجود آمده بود، به فعالیت می پردازد.

او در این دوره، در فعالیت های حزبی متعصب و فعال بود.

در سال ۱۳۳۳ استپانیان به علت عضویت در احزاب چپ و دوستی با شوروی (کمیته تعقیب و اطلاعات) به زندان زرهی و سپس به زندان قزل قلعه منتقل شد… .

از سروژ استپانیان یک پسر و یک دختر به جا مانده است که دخترش دبیر ریاضی و پسرش دکتر داروساز است.

پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۳۹، وارد فعالیت های اقتصادی شد و به سرعت پیشرفت کرد.

ضمن فعالیت اقتصادی، در میانسالی چون با چند زبان ازجمله فرانسه، انگلیسی و روسی آشنا بود، به ترجمه روی آورد و این آغاز همکاری اش با نشریات نیز بود.

اولین ترجمه اش در آغاز دهه چهل (تقریبا دوسال بعد از آزادی) در کتاب هفته (کیهان) منتشر شد که بعدها آن ها را در مجموعه ای با عنوان فیل در پرونده برای انتشار مجدد آماده ساخت.

درواقع، این وجهه ادبی استپانیان یعنی تبحرش در زمینه ترجمه آثار روسی، جلوه ویژه ای داشت و سبب شهرت و اعتبار نامش شد؛ خصوصا در ترجمه آثار چخوف.

از یاد نبریم که هیچ نویسنده اروپایی در ایران جز چخوف، آثارش به طور کامل در یک مجموعه به چاپ نرسیده است و استپانیان با ترجمه از زبان اصلی این مجموعه بر مبنای عشق و علاقه شخصی اش، پرونده ترجمه آثار این نویسنده را که از سال ۱۳۱۷ با ترجمه های صادق هدایت شروع شده بود کامل کرد.

ترجمه

ترجمه مجموعه نمایش نامه های چخوف به قلم استپانیان در سال ۱۳۷۶ از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به عنوان اثر برگزیده در بخش ترجمه انتخاب و معرفی شد و لوح تقدیر و جایزه کتاب سال به خانواده اش اعطا شد.

علاوه بر این ها، در سال ۱۳۷۳ «ماجراهای حیرت انگیز بارن فن مونهاوزن» اثر کلاسیک آلمانی به قلم گ.بورگر، با ترجمه استپانیان منتشر شد.

روایات بارن را شاید بتوان زندگی نامه خودنوشت من درآوردی نامید.

راوی، افسانه می سازد و خود، افسانه های ساخته و پرداخته خیال خویش را باور می کند.

بارن با چاخان هایی که می کند درواقع عادات و اعمال و رفتار و گفتار طبقه اشراف اروپا را به سخره می گیرد و با دروغ های شاخدار خود، بلاهت آن ها را برملا می سازد. طنز داستان از تضاد حرف ها حاصل می شود.

این اثر خنده ای است به لاف و گزافه های دروغ پردازان… .

از عمر «ماجراهای حیرت انگیز بارن فن مونهاوزن» که اکنون در ردیف آثار کلاسیک شناخته شده به شمار می آید، بیش از دویست سال می گذرد.

طنز بارن

طنز بارن ، مشت لاف زنان و دروغ پردازان را باز و آنان را رسوا می کند.

مونهاوزن مبدل به اسم عام کسانی شده است که به قلب حقایق و تحریف واقعیات می پردازند.

این اثر با طنزی درخشان، اخلاق اشرافی و اشرافیت قرن هجدهم آلمان را به ریشخند می گیرد.

استپانیان با تلفیق نثر ادیبانه و منشیانه دوره قاجار و نثر معاصر، سعی کرده حال و هوای داستان را حفظ کند.

انتخاب چنین نثری بر طنز اثر و خنده ناشی از آن می افزاید.

و سرانجام، استپانیان جان بر سر کار ترجمه گذاشت و آخرین تیر ترکش خود را بار دیگر در راه ترجمه آثار چخوف پرتاب کرد.

با آن که مجموعه داستان ها و نمایش نامه های چخوف به ترجمه او در چندین مجلد از سوی انتشارات توس منتشر شده بود، استپانیان در کار ترجمه جلدهای بعدی شامل نامه های چخوف از این مجموعه بود که در پی ابتلا به عارضه سرطان ریه که چندسالی نیز با آن دست وپنجه نرم می کرد، به ناگاه در پاریس (۲۷ آذر ۱۳۷۵) درگذشت.

برشی از ابتدای کتاب «ماجراهای حیرت انگیز…» با ترجمه سروژ استپانیان بدین قرار است:

«اواسط زمستان بود که به قصد عزیمت به روسیه، ترک دیار گفتم.

همه مسافران اتفاق نظر دارند که جاده های شمالی آلمان و لهستان از جاده های منتهی به صومعه «نیکوکاران» بدترند و من یقین داشتم که بالاخره برف و یخ بندان، بی آنکه حکومت های محترم این نواحی حتی یک پاپاسی خرج کنند، به این جاده ها سر و صورتی خواهد داد.

سفرم را با اسب آغاز کردم زیرا این وسیله را، البته به شرط آن که راکب و مرکوب با هم تفاهم داشته باشند، بهترین وسیله سفر می شمردم.

انسان وقتی به جای کالسکه بر پشت اسب سفر کند، نه از سوی مدیران مودب چاپارخانه های آلمان به دوئل دعوت می شود و نه این خطر وجود دارد که می خواره ای تشنه لب با نام نامی سورچی در تمام می خانه های بین راهی توقف کند و گلو تر کند.

من لباس سبکی پوشیده بودم و هرچه بیشتر در جهت شمال شرقی پیش می رفتم، وضعم ناگوارتر می شد.

مشکل است بتوانید تصورش را بفرمایید که در یک چنین هوای منجمدکننده ای، بر پیرمرد بینوایی که در نقطه ای از سرزمین لهستان دیدم، چه می گذشت.

او در برهوتی که باد سرد شمالی در آن بیداد می کرد، لرزان و درمانده روی زمین دراز کشیده بود و چیزی نداشت که حتی ساتر عورتش باشد.

دلم به حال پیرمرد بینوا کباب شد.

گرچه چیزی نمانده بود که خون در کالبد خودم نیز منجمد شود، با این وجود شنل سفری ام را روی او انداختم.

در همین هنگام ناگهان از اعماق آسمان ندایی به گوشم رسید که کردار نیکم را چنین می ستود: «لعنت بر شیطان! فرزند، تو پاداش کردار نیکت را خواهی گرفت!».

به ندای آسمانی اهمیت ندادم و همچنان به طی طریق ادامه دادم تا آن که شب فرارسید و همه جا در ظلمت فرورفت.

همه جا سوت و کور بود، نه کورسوی نوری، نه آتشی، نه حتی صدایی که دست کم از وجود ده کوره ای در آن پهنه بی انتها حکایت کند.

برف همه جا را طوری پوشانیده بود که نه راهی پیدا بود، نه کوره راهی. سرانجام خسته از تکان های اسب، از زین بر زمین جستم و افسار حیوان را به چیز نوک تیزی که از زیر برف سر برآورده بود استوار کردم.

تپانچه ام را هم از سر احتیاط کنار دست گذاشتم و لاعلاج همان جا روی برف دراز کشیدم و به خواب آن چنان سنگینی فروغلتیدم که وقتی چشم گشودم هوا کاملا روشن شده بود.

اما همین که نگاهم را به پیرامونم افکندم، نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورم، زیرا متوجه شدم که دوشینه در گورستان دهکده ای بیتوته کرده بودم.

به هرسو نگریستم اسبم را ندیدم، اما به ناگهان از فراز سرم شیهه ای به گوش رسید.

به بالا نگاه کردم و مرکوبم را مشاهده نمودم که به بادنمای نوک برج ناقوس کلیسای گورستان بسته شده است و دارد در هوا دست وپا می زند، در دم همه چیز دستگیرم شد.

موضوع از این قرار بود که آن شب سراسر دهکده به زیر پوششی از برف فرو رفته بود، اما برف ها به دلیل تغییر ناگهانی هوا رفته رفته آب شده بود و من بی آنکه از خواب بیدار شوم با آب شدن برف ها آرام آرام به سطح زمین نزول کرده بودم و آنچه را در دل شب، کنده یا شیء نوک تیز پنداشته و افسار اسب را بر آن بسته بودم، صلیب و شاید هم بادنمای ناقوسخانه کلیسا بود.

درنگ را جایز نشمردم و فی الفور یکی از تپانچه هایم را بیرون آوردم و افسار اسب را نشانه گرفتم و ماشه را چکاندم. با این تدبیر، اسبم را صحیح و سالم بر زمین برگرداندم و سوارش شدم و به راهم ادامه دادم…».

منبع : روزنامه اعتماد

داستان صوتی شب وحشتناک نوشته آنتوان چخوف

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر