menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

امیرحسین خوش حال

گزیده ای از اشعار طنز کولی (خوش حال)

امیر حسین خوش حال

عشقِ ظاهری
پخته تــر بایـد شوم در شاعـری
تا بخواند شعـرِ من را « ناظـری » !
میل جوجــه، میل برّه کـرده ام
مـــن نمی خواهم غذای حاضـری
بنده از بــازیکنان کــــــشورم
دوست می دارم « کریم باقری » !
لیـــــک از بازیکنــان خـارجی
هانری و کان و جِرارد و جانتـِری !
تازگی ها من رفاقت کـــرده ام
با جــوانی مشتی و مو فـِـرفری !
شعر خواند بهر من پشت مـوتور
از « یساری » و گهی از « قادری » !
می زند تکچرخ گاهی با مـوتـور
هســـت در ایـن کار فرد ماهری
می نشینم عصر ها تا نیمه شـب
بـا رفیقـــم پشتِ « باغِ نادری »
او نـوشته بــر درِ گــاراژِ خــود:
پارک در این نقطه یعنی پنچِری !
هر زمان گویم به او پشتِ موتور:
سعــی کن همواره آهسته بـِری !
( فعلِ حالی را به ماضی می برم
لاجـــرم از بــهر بیت آخـِری ! )
ناگهان روزی تصادف کرد و مُرد
بـــود ایـن پایان عشقی ظاهری.
***

شستشوی فکری !
آمــده از عــده ای خـــونـم بـه جوش
مــادرم بــا تـرس می گـویــد: خموش
بـی بـیِ من هــم « من و تو » دیـده و
گشتـه اینــک تحت تأثیر « گوگوش » !
« اِن یـکادش » را کنـــون بـرداشـتـــه
نصب کرده جای آن عکس « سروش » !
عشـقِ « عـبـدالباسط » و « ترتیل » بود
حال می خوانَـد « جِـنیفـِر » زیـرِ دوش
چـارقـــد می بـست عـمـری بر سرش

حـال شالــش را گــذارد روی گــوش
« ام لیلا » اســم او هـســـت و کـنـون
بیـن یـارانـش شده اسمش: « انوش » !
کُـلِّ جـســم خــویش را کــرده عمـل
سینــه و پا و شکـم، چـشم و گلوش !!!
« خمس » می داد و کـنـون با پـول آن
می رود « یـوگا » و گـاهی تسـت هـوش
شستـشــوی فـکــــری ایــرانـیــــان
یک سیاســت بـوده از دوران « بوش » !
« غرب » می خواهد که با یک جنگ نرم
مـردم مـا را کـنـد ایــمـان فــروش !!
عـاقبـت دق مـی کـنـم از دسـتـشــان
یا خــودم را می کُـشم با مرگ موش !.

***

دیوار کوتاه !
هرچه می گویــم کــسـی انـگار شاکی می شود
جانِ تــو حـداقـــل یـکـبــــار شاکی می شود
گر کُنم از شهر خود یــــک انتقاد کــوچـکــی
شهــردار و بــعد استــانـدار شـاکـی می شود
گر که بـا « حافظ » بـگیرم گاه گاهی فال خود
« مولوی » می میرد و « عطار » شاکی می شود
من «قمیشی» دوست دارم تا حدودی هم «حبیب»
گرچه می دانم کمی « ستـار » شاکــی می شود
با برادرهـای خــود گاهــی بــه ورزش می روم
تا کـه مـی بـینــد مـــرا سیگار شاکی می شود
در اتاقــــم عکـس « نســرینِ مـقانلو » را زدم
گر شبی بــردارمــش دیــوار شاکی می شود !
با جوان تر ها چو می گویم شرارت خوب نیست
نــاگـهان ســـر دسته ی اشرار شاکی می شود
تا حمایت می کـنــم از دولت خدمتگـزار !
سایت وابستــه بـه استکبار شاکی می شود
یا اگر نقدی کنم از دولــت مـحـمود خود !
آن نهـاد مــرتبط ! بسیــار شاکی می شود
من تــمام شعــرهایــم را نــویسم با مداد
لحظه ی ویرایشش خودکار شاکی می شود
مادرم چون سنّتی هست و کمی بی حوصله
هر زمان از خوانــدن اشعار شاکی می شود
تازه بابایــم که مــردی شاعـر است اما اگر
شعر خوانم لحظه ی اخبار شاکـی می شود
گر کنم بحثـی ز شعـر و شاعــری با شاعره
شب چو در منزل روم دلدار شاکی می شود
این همه گفتـم ولــی آخـــر نفهمیدم چرا
هرچه می گویم کسی انگار شاکی می شود.
***
نتیجه گیری!!
پـدر وامی گـرفت و در به در شد
وَ ایـضاً غـصـه هایــش بـیـشتر شد
جگر می خورد شب های گذشته!
غــذایــش نـاگـهان خونِ جگر شد
عقــب افـتـاد قــسطِ وام هایـش
از ایــن بابـت پــریـشان و پکر شد
اگــرچه ضامــنِ او مـعتبــر بـود
پــس از وامِ پـــدر نـامـعـتـبر شد!
پـروستـاتـش شبـی از کار افـتاد!
اسیــر درد زانــــو و کـــــمر شد!
فـراری گـشت بـعدَش چند ماهی
شبیـه « ریگی » و « ملا عمر » شد!
برای بچـه هـایش نقشه ها داشت
ولیـکـن نقشــه هایـش بی ثمر شد
طلبکاران ســراغـش را گـرفـتند
وَ مادر گــفــت: « راهـیِ سفر شد »
پـدر هـی از فلان جا زنگ می زد
وَ می پــرسیـد: « آیا دفع شر شد؟!»
خلاصــه عـاقــبــت او را گرفتند
به زندان رفــت و یک فرد دگر شد
گرفتــم بـعد از او مـن وامِ خوبی!
پــدر این گونـه الگــوی پـسر شد!
و در پایان بــگیـریم ایـن نـتیجه:
پســر هــم عـاقبت مــثل پدر شد!
***

خودسرایی!!
شاعرم، اهل علم و عــرفانم!
تا حــــدود کـمــی مسلمانـم!!
خودمانـیــم بـنـده در هفته
دو ـ سـه رکعت نماز می خوانم!
با تو گویــم اگـر ریــا نشود
حافـــظِ جــزءِ ســی ی قرآنم!!
من سیـاســی نبوده ام هرگز
بـه خـــدا و بــه جــان مامانم!
بنـده هــم مــثلِ اکثرِ شعرا
اهــل سـیـــگار و اهـل قلیانم!!
نیست غیر از دلـستر و چایی
چیــزِ دیـــگـر درون لــیـوانم!!
گـر مــرا دخـتـری صدا بزند
جای « بعله! » بگـویـمش: « جانم »
مشــهدِ نــازنین شده شهرم!
و خــراسان شــده ست استانـم!
حاصل بیت قبلی ام این است:
بـــنده از سرزمین ایـــــــرانم!
فلسفه خواندم و کمی هم فقه!
« ابن سینــا » و « ابن خَـلکانم »!
فیلسوفـــــی بزرگ می باشم!
بیت آخر دلیــل و بـرهـانـــم!:
« تا بدان جا رسیده دانشِ من
کـه بـدانـم همی که » می دانم!!.
***
خودکفایی!
آب را بستیم و دریا ساختیم
دین فروشی کرده دنیا ساختیم
تا تساوی هرکجا حاکم شود
هی صف خانوم و آقا ساختیم
ما برای دفع فرعون های عصر
یک انیمیشن ز موسی ساختیم
تا بترسد کودک ما از گناه
از خدا گاهی هیولا ساختیم
تا کمی مردم معما حل کنند
هی نشستیم و معما ساختیم!
بود قبلن قابله در هر محل
جمعشان کردیم و ماما ساختیم
باربی ها را گرفتیم و سپس
جایشان دارا و سارا ساختیم
خوشگوار و زمزم و خوش نوش را
با کپی از روی کوکا ساختیم
اول چند اسم را برداشتیم
بیخ هم چسبانده « ناجا » ساختیم
هرچه می بینید و فکرش ممکن است
با شکر قاطی مربا ساختیم
سوختیم از درد بی پولی ولی
با نداری های بابا ساختیم
الغرض هرچیز خیلی خوب را
توی این دنیا فقط ما ساختیم!
***

درد دل
جوانی گشته ام بیست و سه ساله
ســرم بیــن کـتاب اســت و مـقاله
گـهـی شعـری نویسم روی کاغذ
وَ بعـدش مـی کنـــم آن را مـچاله
حکایت های خــوبــی یـاد دارم
اگــر گــویـــم شــود صدها رساله
بگـویم با تــو قدری از دلِ ریش
اگــر خــوانـی شـوی مغموم و واله:
بــرادرهای من هر یـک به نوعی
گـــــرفتـارنـــد از دســــت قباله
یکی مهریه اش را کــرده قسطی
وَ هـــر دم مـی کـند نفـرین و ناله
وَ آن یک چون ندارد وضع خوبی
بــه زنـــدان رفــتـه و گشته نخاله
یکی از چالــه ای افـتاده در چاه
یکــی از چـــاه افــــتاده به چـاله
یکی ترسیده آنقدر از زن خویش
کــه مــی گــوید ستاره را: ستاله !
عـروسان نیـــز با این پول رفتند
کـلاس آیــروبـــیـک و رقـص باله
فراغت از تأهـّـل نــیست ممکن
گمــانــم هــست آش کشک خاله .
***
دمت گرم
تو داری منــصبِ عالی ، دَمِت گرم
نــدیـدی رنـجِ حـمّـالی ، دمت گرم
تـو وارد مــی کنی آهـن به کشور
وَ صــادر مـی کنی قالی ، دمت گرم
رود گاهــی ژیـانم راست، گه چپ
نــدارد بــنــزِ تــو چالی ، دمت گرم
جدا از بنـز داری یـــک هــیـوندا
که بــا آن مـی روی رالی ، دمت گرم
شبِ جمعه تو با یک عالـمِ گوشت!
بـرفتـی خانـــه ی خالی ، دمت گرم
روی با ایکس و ایگرِگ ولز و تایلند
وَ ایـضاً شیلـی و مـالــی ، دمت گرم
تـو را با نامِ حـاجی مـی شنـاسنـد
به دورانِ مــیانـــسالـی ، دمت گرم
کُـنی هر صبحِ جمعه نذر و خیرات
زِ خـمسِ پـــولِ دلّالـی ، دمت گرم
سـه تا پاسـاژ و یـک تــالار داری
ولی پیوستـه مــی نـالی ، دمت گرم
اگـر از ثـروتت پــرسـم ، ســریعاً
تمـارض مـی کنـی لالی ، دمت گرم
بـه ظاهـر بنده خـوشحالم ولی تو
به باطن شاد و خوشحالی ، دمت گرم
برو « کولی » به فکرِ نانِ شب باش
رهـا کـن شعـرِ جنجالی ، دمت گرم.

***
مهمانِ مامان !
نیمه شــب آمـد اتـاقـــم یـک پری
البتــه بـا مــانتــــو و بـا روســری !
گفـتم: ایــن جا آمدی حــوری چرا؟
راه را گـم کــرده ای کـاکـــل زری؟
من نـدیـدم مثـل تـــو روی زمــین
از اورانـــوس آمــــدی یـا مشتـری؟
مرگ تــو دخـتـر فــراوان دیــده ام
ناقـلا امّـا تــــو چــیـز دیـگــــری !
قد بـلندی، خـوش تراشی، دلـکـشی
واقــعاً نـــازی بــه چـشم خـواهری !
صـبر کـن تـا من در آغــوشت کِشم
چــون که می تـرسم ز پـیشم بپـَّری !
راستـی دانــی کــه بـنــده شاعـرم؟
مـی سـرایــم روی دسـت « انـوری »
غــیر از ایــن ها از بــرم شعــر زیاد
فی المثل حفـظم « عقابِ خانلری »
یا جـز ایـــن کلـّی تــرانـه از بــرم
از « شماعی زاده » و از « قـنبـری » !
یک دهن جانم « لب کارون » بخـوان
تا بــرقصم مــــن برایـــت بندری !.
ناگهان بر حــرف من خندید و گفت:
ای بــرادر واقــعاً خـــیلـی خـــری !
تـو نفــهمیــدی که مـن داداشـتم ؟
رفــته ام در عــــالـم بــازیــگــری
هــفته ی آیــنده بــازی می کــنـم
در فــلان سـریـال در نــقــش پری
گفتمش این هم ز شانس گند ما ست
حـور در چـنگـم شود خـرس نــری !.
***
مبادله !
تازگی ها من کمی خُل گشته ام !
تــا حـدودی کـم تحـمُّـل گشته ام
می روم هــر روز کـافــه ســنّتی
عاشــق نجــوای غــلغل گشته ام !
داد یک چیزی به من مردی غریب
خوردم و اینک کمی شـل گشته ام !
دخــتری گفته که می خواهد مرا
از کلام و زلــف او هــول گشته ام !
( قافیه در بیـتِ قــبل ایراد داشت
عرض کردم هـولِ کاکُـل گشته ام )
او به من چشمک زد و من نیز هم
سخــت با او در تـــبادل گشته ام !
بهتــر است زین گفتگو ها بگذرم
گـر چـه مستِ بوی سنبل گشته ام
خـطِّ قــرمـز را نبــاید رد کــنم
گر چه قــدری بی تعادل گشته ام !
نیستــم وابسته ی جــایی کنون
فارغ از حــزب و تشکـُّـل گشته ام !
می کنــم بر این حقیقت اعتراف:
تازگی ها من کمی خُــل گشته ام !.
***
آینه ی عبرت!
ششلیک همیشه می خورَد در شاندیز
در سفـره نـگـاه او بـه ظــرف سـرریز!
از خانـــه پـیـاده می رود تـا دم در!
بـعدَش مـلِـکانــه لـم دهد توی رونیز!
کـلِّ هنــرش گـرفتنِ خودکار است!
یا مُـهر زنـد به نامـه ها شـیک و تمیز!
یک گـوشیِ او هـمیشه باشد دستش
یـک گـوشیِ او همـیشه باشد به پریز!
یک ساعت و نیـم می خورد صبحانه
با نـان مـحـلــی و پــنـیـر تـبــریـز!
بعدش بـخورد قهوه و چای و شربت
نــسکافــه و شـیـرِ تـازه و رانـی نـیز!
وزن و قــد او بـرابـر هـم شـده اند!
آنــقـدر که می خــورَد غذاهای لذیذ!
هرچـنـد که تنبل است، هنگام غذا
بــر سفـره هجوم می برد چون چنگیز!
هم قند گرفت جسمش و هم چربی
از بـس کـه فــراخ است و ندارد پرهیز
زد سکته و در دفتر کارش جان داد
شد آینــه ی عـبــرت افــراد مـریض!
در قبر نشد جا و خـریدند سه قبـر!
تا خــاک شــود پـیـکر آن مرد عزیز!
***
انعکــــاس !!
کرده ام از دسـتِ ایـن فرهنگ، هنگ !
گشـتـه از عشقـت دلِ دلــتنگ، تنگ
بعدِ « شیرین » شد تب « فرهاد »، حاد
( ایــن خـبـر را مـرکــز امداد، داد !)
گفـت در پـیشــت شبی کفاش فاش:
هست گــویا مـعبر خشخاش، خاش !
با عـبــورت مـی‏شـود جــالیــز، لیز
جـعـفــری می‏رقصـد و گـشنیز، نیز
بـا نـگـاهـت می‏زنــد « عــطار »، تار
« مولوی » غـش کرده و « گلزار »، زار
می‏شــود در گردنــت زنـجـیـر، جیر
می‏کُـند در دســت تـو کـفـگیر، گیر
هر که بــر اشعـار مـن خندیــد، دید
می‏شــود بـا یـادِ تـو تـبـعـیـد، عید
کــرد پـیـشـت آدم سـالـوس، لوس
با تو شب‏ها می‏شـود کـابوس، بوس !
کیمـیـا کــردی و شد شاغول، غول !!
با کلامت می‏خورَد « شنگول »، گول !
وقت خشمت می‏شـود « تیمور »، مور
رفتــه « نادر » تا حــد مـقـدور، دور !
چون به حرف آیی شود خاموش، موش
گفته‏ هایت را کند خــرگـوش، گوش !!
می‏کُنی از بـهــــر مـا انــــدام، دام
پیش زلفت می‏شــود « خاخام »، خام
این خـبــر را می‏زنـــد نـجــار، جار:
هســت در اطــراف تــو بـسیـار، یار
کاســــه ‏ات را می‏زنــد ابـلیس، لیس
( هست بخش دوم ساندیس، دیس !!)
گشتـــه‏ ام از دســت استــدلال، لال
رفته گـویا از دل « خوشحال »، حال .
***
بد شانس !!
خواستم سلطان شـوَم، قسمت نشد
ساکـــن تــهـران شوم، قسمت نشد
در جـوانــی کلـه را کــردم کـچل
تا مــگر « زیدان » شوم، قسمت نشد
آرزو کــردم اگــر یابم « کـوزت »
مثل « ژان والژان » شوم، قسمت نشد
وقت خلـوت با « زلـیخا » خواستم
« یوســفِ کنـعان » شوم، قسمت نشد
ناگهـان دیدم که مـردی سر رسید
آمــدم پـنـهــان شوم، قسمت نشد !!
خواستــم در ساحــل « آنـتـالیا »
بنده هـــم عــریان شوم، قسمت نشد
من خـریـَّـت را رها کــردم شبـی
تا مـگــــر انـسـان شوم، قسمت نشد
خواستم در علــم طـــبّ و فلسفه
چون « ابوریــحان » شوم، قسمت نشد
گفـت زن بـابا شبی: « ای نـازنین
بهـر تـو مـامــان شوم »، قسمت نشد
با خودم گفتــم که روزی شـاعــرِ
« حلقه ی رنــدان » شوم، قسمت نشد
نــذر کـردم قــبـلِ مرگم صاحبِ
دفتــر و دیــــوان شـوم، قسمت نشد
گشتم افسرده وَ خـوردم جام زهر
تا مگر بی جـان شوم، قسمت نه، شد.

***
کَـلکَـل
خانــه ای در کشورِ مکـزیک می خواهد دلم
گرچه این ممکن نباشد لیک می خواهد دلم
بهر کلکـل با تمـام قـوم و خویشانـم کــنون
یک ســواریِ سفید و شیک می خواهد دلم
بهـر خارج گشتن قـِـر های مانـده در کمـر
تـازگــی ها اندکـی موزیک می خواهد دلم
هر زمــان با خانواده سـوی شاندیز می روم
باز می گویم: پدر ششلـیک می خواهد دلم
سیـخ وسنجاقم مهیّا، جنـس عالی رو به رو
بهر رفتـن در فضـا پکنیـک می خواهد دلم
خستـــه ام از یـارِ ناباب و رفیـق نیمـه راه
یـک رفـیق مهربان و نیـک می خواهد دلم
گفتمش: کادو برایت شال و پَنکِک می خرم
گفت : پَنکِک دارم و ماتیک می خواهد دلم
آمدم با صــد خجــالت پیش بابا گفتمش:
من زنی ناز و کـمر باریک می خواهد دلم
گفت: وضع مسکنت روشن نمی باشد پسر
گفتـمش: یـک آغلِ تاریک می خواهد دلم
بهر پشـتـیـبانـی از تـولیــدهـای داخلی
تا ابد خودکـار و عطر بیک مـی خواهد دلم

امیر حسین خوش حال « کـولی »
Koyli.mihanblog.com

chatنظرات شما

یک دیدگاه

  1. عباس تقی زاده:

    سلام. بسیارعالی است پاینده و سرفراز باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر