menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

نبودیم نبودید!

بسم الله الرحمن الرحیم

یادش بخیر قدیم تر ها، خیلی قدیم ها را نمی گویم به سن ما بعد از جنگ ها هم قد می دهد، همین چند سال پیش، عید که می شد واقعا عید می شد دسته جمعی خانه تکانی می کردیم دسته جمعی سفره هفت سین می چیدیم دسته جمعی سال را تحویل می کردیم دسته جمعی صله رحم می کردیم و دسته جمعی… .

اما جدیدتر ها دیگر خبری از آن قدیم تر ها نیست عید که می شود انگار هنوز عمو نوروز نیامده انگار دلش نمی آید بیاید اصلا ببخشید دیگر خبری از قصه ها و افسانه های قدیمی مثل ننه سرما و عمو نوروز و حاجی فیروز نیست دیگر اصلا پدر مادر ها وقت قصه گفتن ندارند یا بچه ها حال قصه شدن را. بگذریم داشتم می گفتم عید این سال ها عطر بهار ندارد انگار ادکلن چینی بوی بهار را گرفتیم و به زور به تن خواب زمین می زنیم که الکی مثلا ما هم شادیم، ما هم خوشحالیم که عید شده ما هم … .

یک هفته قبل عید پدرم با هزار زحمت، به هر زوری که شده و صد البته با اصرار های مامان آن هم از جنس تحریم مثلا امشب غذا نداریم یا من که گرسنه نیستم شما هر چه می خوردید بخورید، تلویزیون پنجاه و خورده ای اینچ خرید. حالا بگذریم که اصلا از در خانه رد نمی شد که آخرش مجبور شدیم کارتونش را در بیاوریم، وقتی وارد خانه شد جان شما خودش به تنهایی اندازه بدری خانم دوست مامان و آن شوهر تپلش بود، مثل همان بدری خانم که مبل های ما گنجایش هیکل رژیمیشان را ندارد خانمان هم گنجایش هیکل فوق باریک این ال ای دی را نداشت راستش را بخواهید از عرض مشکلی نداشتیم چون اندازه دفتر صد برگ ریاضی من است اما از طول تقریبا هم اندازه شیشه جلوی اتوبوش خط واحد است.

چطور است اگر من زن بخواهم می گویند تو هنوز کوچکی بگذار بزرگ بشوی برایت میگیریم اما یکی نیست به مامان جان بگوید سرکار خانم خانه شما کوچک است هر وقت بزرگش را خریدید آنوقت تلویزیون به اندازه مانیتور استادیوم بخرید.

البته من که می دانم مادر عزیز تر از جانم استدلال می فرمایند که مگر خانه بدری خانم را ندیدید از آن ال ای دی ها دارد که به اینترنت هم وصل می شود. حالا پدر بیچاره من هی بگوید زنجان تو اگر با اینترنت کار داردی بیا با کامپیوتر کارت را بکن اگر هم … . اما هم من می دانم، هم مادرم، هم پدرم و هم خود شما خوب می دانید که اصلا بحث جای دیگری است، بحث آن است که مادر جان چشم دوست عزیز خود بدری خانم را در بیاورند و بزنند روی دست ایشان.

این که یک هفته قبل از عیدمان بود بگذارید از خانه تکانی بگویم که خودش یک پروژه بسیار جذاب است. به اعتقاد من خانه تکانی قبل از عید برای تمیز شدن و پاکیزه کردن آنچه که داریم است اما به اعتقاد مادر عزیزم یعنی یک طرف خانه را بگیری و بتکانی تا تمام لوازم بریزد در مغازه اصغر آقا سمسار و سپس از نو تمام وسایل را تجدید بکنی. که البته چون این ایده بسیار زیبای مادر بنده با وسعت جیب پدر خانواده تناسب نداشت مثل همیشه مامان جان به نشانه اعتراض، اعتصاب غذایی کردند البته نه برای خودشان بلکه برای ما! آخرش هم به التماس های پدر که عاجزانه می گفت زنجان تو که در جریانی من بیچاره آه ندارم با ناله سودا کنم همان تلویزیون را هم قسطی خریدم و … . مادر محترم خانواده با پدر وارد مذاکراه شدند و نتایج هم از این قرارشد که مادر چیزی به خانواده خودشان و خانواده پدر نگویند و ما را هم از اعتصاب غذایی در بیاورند و در عوض پدر جان با شامپو فرش و تمیز کننده های مختلف خانه را خیلی نرم بتکانند. اگر از این بگذریم که آخرش همه کار ها را من انجام دادم، خداییش اصلا به دلم نچسبید که این شکلی تمام وسایل را به ظاهر زیبا کنم اما تمام چرک و کثیفی را درون همان ظاهر زیبا مخفی کنم. بله این هم از خصوصیات این جدیدتر ها است که همه دنبال ظاهرند و با باطن کار ندارند.

خب خانیمان را هم مثلا تکاندیم حالا رسیده بود به چیدن سفره هفت سین. آبجی خانم زحمت کشیده بودند و یک بسته از این هفت سین های پلاستیکی گرفته بودند و گوشه خانه روی یک عسلی چیدند و فرمودند چون دستشان پر بوده ماهی نگرفتند البته من که می دانم از ماهی می ترسد، بگذریم. رفتم به آبجی خانم گفتم اولیا حضرت به نظر بنده تمام زیبایی سفره هفت سین به بهاری بودنش است و تمام زیبایی بهار هم به طراوتش، این که شما زحمت کشیدید و از این نماد های پلاستیکی خریدید خیلی خوب است ولی به نظر من ای کاش واقعی اش را برای سال تحول بگیریم. تا این را گفتم صورتش را به هم کشید انگار یکی با ماهیتابه زده باشد توی صورتش. دماغش را بالا کشید گفت شما قدر مرا نمیدانید، من این همه سلیقه به خرج دادم و هفت سین به این قشنگی چیدم آنوقت تو… تو. تا آمدم حرفی بزنم و بگوییم خواهر جان اصلا منظور من این نبود، زود پرید بغل مامان خانم و از آنجایی که مادر هم بچه اش را خیلی دوست دارد گفت بچه جان کم به خواهرت حسادت کن. راستش را بخواهید لحظه ای شک کردم نکند من بچه سر راهی باشم اما بعدش گفتم خب او دختر است دیگر. به مادرم گفتم چشم و رفتم توی اتاقم. ولی خودمانیم فکر کنم این هم از خصوصیات این جدید تر ها باشد که اصلا هیچ کس حوصله حرف زدن و جنبه انتقاد کردن را ندارد.

بلاخره با یک هفت سین پلاستیکی که به نظرم فقط قرآنش واقعی بود مقابل یک تلویزیون پنجاه و خورده ای اینچی با خانه تقریبا تکانده شده نشتیم و منتظر سال نو شدیم.

یک دقیقه مانده بود به تحویل سال و من به این فکر می کردم که ای کاش مثل سال های پیش خانه پدر بزرگم در کنار عمو ها و عمه هایم بودم. نمی دانم چرا اصلا بچه ها هر چه بزرگتر می شوند بی عاطفه تر می شوند، من که نمی خواهم هیچ سالی عید را دور از پدر و مادرم باشم.

رسیدیم به تیک تاک، چند ثانیه مانده، هر کس دعایی میکند، احساس می کنم خدا هم کنار من پای همین هفت سین پلاستیکی مقابل این تلویزیون پنجاه و خورده ای اینچی نشسته… .

صدای توپ! سال تحویل شد! اولین عیدی را از دست پدر میگیریم، باز هم جای شکرش باقی است که اسکناس های تا نخرده عیدی را از لای قرآن بر می داریم.

آماده شدیم که برویم خانه پدر بزرگ، من که داشتم آماده می شدم بروم عید دیدنی، اما نمدانم چرا احساس می کردم بقیه دارند با اضطراب آماده می شوند انگار میخواهند بروند جنگ. به نظرم خیلی دارند به خودشان می رسند، یاد جنگ نرم و مسابقه تسلیحاتی افتادم که بلوک غرب و شرق تسلیحات و جنگ افزار های خودشان را به رخ همدیگر می کشیدند، حالا فکر می کنم خانواده یک مسابقه تلبیساتی در راه دارند یعنی دارند آماده می شوند که لباس هایشان را به رخ همدیگر بکشند.

رسیدیم خانه پدر پدرم، خیلی خوشحالم که بعد از حدود یک ماه عموهایم را میبینم. عیدی اول سال از پدربزرگ همیشه یک مزه دیگر می دهد، روبوسی و حال احوال کردم و نشستیم، فکر می کنم حالا وقت مسابقه تلبیساتی باشد. بله شوت شروع مسابقه را زن عمو میزند که به مادرم می گوید به به چه لباس قشنگی خریدی عزیزم و… . هم من و هم خود شما خوب می دانیم که او می گوید لباس قشنگی خریدی که یعنی ببین چه لباس قشنگی خریدم! مادرم هم که مشخص است کاملا آماده بوده وارد میدان می شود از آن طرف عمه وارد می شود و همین طور ادامه دارد، خوب است اینجا از کامیزاکی ها هم بگویم، در جریان جنگ جهانی دوم در مقابله با نیروی دریایی آمریکا خلبان های ژاپنی خودشان را با هواپیما به کشتی ها میزدند و در عین حال که می مردند خسارت زیادی را به نیروی دریایی آمریکا وارد می کردند، اینجا هم در مسابقه تلبیساتی کامیزاکی دارم، در این جا بچه هایی که معمولا کمتر از هشت، نه سال سن دارند که البته در برخی مناطق تا دوازده سال هم گزارش شده توسط مادران به شکل های مختلف از نظر لباس و مدل مو و دستبد و ساعت و… آماده میشوند و در محل مهمانی ول می چرخند که هر چه قدر قشنگ تر یا بهتر بگوییم تعجب آور تر باشند یک امتیار به نفع مادرشان در مسابقه تلبیساتی دارند خدا را شکر من برای مادرم کامیزاکی نکردم اما فکر می کنم خواهرم این خطر را به جان خریده باشد.

در میان مردان مسابقه تلبیساتی کمرنگ تر است ولی به جای آن چیز های دیگری هست مانند مسابقه “هر کی زرنگ تر باشه برندس”. در این مسابقه مردان از افتخارات خود میگویند که مثلا من فلان خانه را خریدم و سر فلانی را کلاه گذاشتم یا من فلان ماشین را فروختم و اینقدر سود و… . در این جا هر کسی زرنگ تر باشد، که معمولا معیار این زرنگی هم، این است که چه کسی بیشتر کلاه سر مردم گذاشته باشد و اصطلاحا گرگ باران دیده تر باشد برنده می شود و البته جایزه اش را هم در همان مجلس نقد میگیرد و آن هم احساس خوش غروری است که پیدا میکند. از آنجا که همه در حال مسابقه بودند و در مسابقه هم که آدم دوست و آشنا نمیشناسد، چند ساعت را عین غریبه ها کنار هم نشستند تا مهمانی تمام شد.

خانه پدرِ مادرم هم تقریبا مانند خانه پدرِ پدرم گذشت. عید ساعت هشت شب بود و فقط رسیدیم به خانه های پدربزرگ ها سر بزنیم، جالبتر روز اول سال نو بود. خانه عمه ها و عمو ها و خاله ها و دایی ها که بهتر از خانه پدربزرگ نمی شود. وارد هر خانه ای که می شدیم صاحب خانه یک لبخند مصنوعی روی صورتش نصب میکرد و انواع آجیل و شکلات و شیرینی را قطار میکرد ما هم تا می آمدیم مشغول خوردن چیز هایی بشویم که از قطار نمایشی خوراکی ها برداشتیم پدر می گفت بلند شوید برویم، فکر کنم پدر تایمر گرفته بود که سر ده دقیقه می گفت بلند شوید. یاد روز های آخر اسفند افتادم که ما می رفتیم مدرسه که غیبت نخوربم، احساس میکنم خانه فامیل ها می آییم که فردا نگویند فلانی خانه ما نیامد، وقتی هم که حاظریمان را می زدیم زود می رفتیم خانه بعدی.

نکته جالب این بود که از آداب خوب عید نوروز همین عیدی دادن مانده بود که حداقل به خاطر چشم و هم چشمی رونقی داشت، اما فکر کنم امسال طی یک توافق غیر رسمی بین خانواده ها این رسم را هم خیلی نرم به نحوی که بچه ها نفهمند برداشتند، من که امسال چیز خاصی کاسب نشدم.

یکی دوبار عمو هایم را آنجا ها که عید دیدنی می رفتیم می دیدیم که یا بعد از ما می آمدند و یا قبل از ما می رفتند، بنده خدا آن صاحب خانه چه می کشید که تا به ما خداحافظی میکرد عمویم می آمد و یا بالعکس. قدیم تر ها یادم می آید قرار گذاشته بودم همه جا با هم می‌رفتیم از شما چه پنهان بین خانه هایی که می رفتیم، توی ماشین با پسر عمو ها و عمه ها خوش می گذرانیدم که خودش اندازه ده تا عید دیدنی مزه می‌داد.

در جریان این دید و بازدید ها باید به خانه عموی پدرم هم سر می زدیم که خب چون سر یک اتفاق کوچک حدود یک ماهی می شود میانه پدرم و عمویش خراب است از ته دل راضی نمی شد که برویم خانشان و البته از حرف و حدیث های بعد هم می ترسید که نگویند، وظیفه تو بوده، تو کوچک تری، تو باید بروی آشتی کنی و از این جور چیز ها. جلسه روسای خانواده که همان پدر و مادر باشند شکل گرفت البته من نمیدانم چرا سر تمام مسائل از اینکه شام چه بخوریم تا همان تلویزیون پنجاه و خورده ای اینچی اختلاف دارند اما به اینجور جا ها که می رسند مثلا همین اتفاق کدورت بین عمو خان و پدر، با هم متحد می شوند و محض رضای خدا هم که شده یکی شان آن یکی را به صلح و دوستی دعوت نمیکند. گمانم این است که دشمن مشترک باعث این اتحاد شده! باور کنید! من فکر میکنم بخاطر این است که حدود همان یک ماه پیش علاوه بر اختلاف پدر، مادرم هم با زن عمو سر اینکه لباس زن عمو تاناکورایی هست یا نه دعوایشان شده بود.

حدود یک ربعی روسای خانواده در جلسه بودند که با حالت گرفته ای جلسه را به پایان بردند. معلوم بود هیچ راهی جز آشتی پیدا نکردند که اینطوری چهره هایشان عین ساعت هشت روز های تعطیل است. در راه خانه عمو بودیم، انگار نه انگار می رویم عید دیدنی، انگار نه انگار می رویم آشتی کنان، همه ساکت بودند حتی خواهرم هم لام تا کام حرف نمی زد البته حق هم داشت چون ایشان در جبهه مادر جان هستند. من به شوخی گفتم یادتان است چند سال پیش وقتی که کسی می آمد خانمان و ما نبودیم روی در خانه می نوشت “آمدیم نبودید” همه گفتند خب. بعد من گفتم کاری ندارد که، الان که رسیدیم در خانه عمو اصلا زنگ در را نمیزنیم و خیلی بی سر و صدا روی در می نویسیم آمدیم نبودید و سریع برمیگردیم خانه. این را گفتم و زدم زیر خنده. اما انگار جدی جدی باور کرده بودند.

پدرم ناگهان ترمز کرد و آمد پایین و فریاد زد بیا پایین، یک لحظه فکر کردم نکند شوخی بدی کردم و الان باید نقدا کنار خیابان تنبیه شوم. خشکم زده بود که پدر خودش در ماشین را باز کرد و مرا کشید پایین، محکم بغلم کرد و گفت آفرین پسر نابغه ام آفرین عزیزم حقا که حلال زاده ای. یادم می آید آخرین باری که اینطور بغلم کرده بود سه سال پیش بود که رتبه اول مرحله استانی مسابقه انشاء را آورده بودم. من دیگر مات و مبهوت شده بودم، گفت سوار شو سوار شو سریع برویم نقشه را عملی کنیم. اولش فکر کردم شوخی میکنند اما کم کم متوجه شدم که قضیه کاملا جدی است. پدر رفت سر کوچه عمو خان و به مادرم گفت خانم آن کیفت را بده، مادر هم که در این یک مورد حسابی حرف گوش کن شده بود کیفش را داد. پدر خیلی سریع ماتیک را از کیف مادر جان برداشت و رفت در خانه عمو و برگشت. من که واقعا دیگر نمی توانستم از تعجب یک کلمه حرف بزنم. با سرعت صد تا گازش را گرفت و از جلوی در خانه عمو رد شد. وقتی در خانه را دیدم منفجر شدم، حالا نمیدانم این انفجار از خنده بود یا از تعجب.

با ماتیک قرمز جوری روی در نوشته بود که تمام در قرمز شده بود. معلوم بود پدر خیلی استرس داشته که چنین اشتباهی کرده. خیلی بزرگ روی در نوشته بود نبودیم نبودید!

انگار این اشتباه یک واقعیت را معلوم میکرد آن هم این بود که آن قدیم تر ها فوق دوری هایمان آمدیم نبودید بود، اما این جدید تر ها حداقلش نبودیم نبوید است. نبودیم نبودید!
نویسنده : مرتضی جهانی مقدم

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر