به گزارش شیرین طنز، «پرتقال در جعبه ابزار» مجموعهای است شامل یک داستان و نُه نوشته کوتاه که نامش را از داستان اول وام گرفته است: روایت بیگانه افتادن نویسنده با رشته تحصیلیاش. قصهی کسی که دلش با کلمه و ادبیات است و به قول کافکا «هرچیزی که ادبیات نیست او را ملول میکند»؛ اما بنا به ملاحظاتی مجبور میشود در رشته مکانیک تحصیل کند. این روایت، حکایت همین عذاب اوست و ماجراهایش در خوابگاه و خانواده و جامعه و غیره و غیره. داستان کسی که در چهارسالگی از طرف مادرش ماموریت پیدا میکند فوقدکترای مهندسی بگیرد و برای خانواده افتخارآفرینی کند، اما در بیست و چهارسالگی ماموریت تازهای برایش تعریف میشود.
بخشی از کتاب پرتقال در جعبه ابزار نوشته ی احمد ملکوتی خواه را در ادامه می خوانید :
مهد غولک
کفِ هردو پا چسبیده به بخاریِ آرلوکس دههزاری ـ که سابقاً حرارتش از جگر زلیخا بیشتر بود و لکن امروز از پی بیست سال مداومت و مجاهدت مستمر جهت گرمایش کانون خانواده، دیگر آتشش قوتی ندارد و فیالواقع برداً و سلاماً ـ مشغول تورق و تفحص مقاله اسلامی ندوشن بودم، که ناگهان نفیر و ناله زنگ خانه بلند شد. رفتم دم در و دیدم آنچه نباید میدیدم.
دختربچه همسایه دو نان میخواست که البته صرفِ نان خواستن نقلی نیست، کما هو واضح. همجوار برای همجوار باید جان بدهد اصلاً. لکن صحبت چیز دیگری است. دختربچهای که روروئکش همین باهار پارسال جمع شده، با یک کفش پاشنهبلند و مبالغ هنگفتی سرخاب و سفیدآب، به خیال خودش در هیبت یک اَبَرداف، ابراز و اظهار وجود کرده. سوای وجوه ظاهری، طنازی و غمازیِ انحصاریِ زنان مشرقی، چنان در حرکات و سکناتش نمود داشت که ما تفِ تحیّر انداختیم بر روی زمین و هرچه دودوتا کردیم و جوانب امور را سنجیدیم، دیدیم این شیوه و عشوه ابداً مقتضای این سن و سال نیست. در چشمانش برق شرارت هِلِن هویدا بود. صدالبته سرتاسر این ثانیهها سخن عارف عالیمقام، خرقانی، بیخ گوشمان آویزان بود و بهمثابه زنگی تذکار میداد: «هرکه بر این سرا آید نانش دهید و از ایمان و آرایش و ریخت و قیافه و کذا نپرسید. آنکس که در درگاه ایزدی به جان ارزد، بر خوان صدرالمتوهمین به نان نیرزد؟!»
ارزد جانم. ارزد. لذاست که دویدیم و سه چهار نان با ارائه احترام آوردیم، لکن خواستیم از باب تنبیه و تمشیت هم که شده، بخوابانیم پسِ گردنش و بگوییم:
«عموجان، آدم وقتی نان میخواهد، صاف و ساده و استاندارد میرود و میگوید نان میخواهم. ادا و اطوار ندارد تصدقت. تو که امروز در سنین صغارت اینگونهای، ای بسا فردا کانّه هلن اسباب تباهی دولت و ملتی بشوی و آتش فاجعه برافروزی. حالا هلن هم که نشدی، میشوی یکی از این نسوان که توی دانشگا با پایین و بالا کردن فرکانس صدا، در سنگرِ وجودیِ اساتید رسوب و رسوخ و رخنه میکنند و مملکت وجودشان را فتح میکنند و از حل تمرین دو نمرهای، شش نمره میگیرند و تاریخ امتحان پس و پیش میکنند و نهایتاً با همین ترفندها، ماکس میشوند و نمره روی نمودار نمیرود و ما میرویم به ورطه مخوف تباهی.»
لکن دیدیم بچه اینچیزها حالیاش نیست. از طرفی بخت و اقبال هم که نیست، تیر غیب است. یکی بزنیم پس گردنش، صد دوربین زمینی و ماهوارهای عکسمان را برمیدارند و لاجرم به جرم و جور کودکآزاری و هتک و هدم مرزهای شریعت مبین اسلامی و اصول اولیه انسانی، دهنمان را آره و اینا. درحالیکه حقیر فقیر پیش از ـ گلاب به روی ماه شما ـ آموختنِ ادرارِ ارادی، مفهومِ محرم و نامحرم را یاد گرفته و برایش نهادینه شده از همان دوران کهتری.
القصه، سپردیمش به امان خدا و برگشتیم خانه و دوباره کف هردو پا را چسباندیم به بخاری. لکن عمیقاً در بحر فکر فرو رفتیم: افتراقات فکری ـ فرهنگیِ نسل دیروز و امروز…
ساعت سه نصفه شب، آداپتور میکوبیدیم توی برق، ماریو را به یک سرانجامی برسانیم و آن پرنسسی که ذکر خیرش نزد بچههای محله بود، رؤیت کنیم. حالا اصلاً طرف قَدِ یک بندانگشت بود و بقچهپیچ. لکن باز هم ما در اعماق ذهن و ضمیرمان نادم بودیم که نبایستی به نامحرم نگاه میکردیم و چرا پردههای حیا را دریدیم. صیغه توبه میخواندیم، تصدقت.
حالا طرف خیره به ناموس مردم نگاه میکند، میگویی نکن عموجان، کار نیکویی نیست. اندکی غض بصر. علیهماعلیه برمیگردد برای ما نظریه زیباییشناسی کانت و ارسطو منبر میرود. درد اینهاست.
بچهتر از حالا بودیم. پنج شش سال و این حوالی. در عروسیها ابوی میگفت برو زنانه مادرت را صدا بزن. غرور ما جریحهدار میشد از همین حرف. مطلقاً نمیرفتیم. همه وعدههای فریبنده را رد میکردیم. نقطه ضعف فقیر میکرو و ماریو بود. ابوی میگفت: «برو مادرت را صدا بزن، برایت میکرو میخرم.» معاذالله.
امروز روزگار باید طرف را به ضرب زور از زنانه بیرون بیندازی، اگر تفکیکی در کار باشد البت، که: عمو جان، خرسی شدهای از برای خودت. قَدَّوی و پَهنوی، دوتا و نیمِ الانِ ما.
از ب بسماللهِ دبستان تا تای تمّتِ خودِ دانشگا، آنطور رفتیم که اصلاً خانواده نفهمید ما چهسان بزرگ شدیم. حالا البت بزرگ که نه، مُسِن شدیم. ولکن به همین برکت، به همین شاهچراغ بالای سرم، دریغ از یک دیکته که به ما گفته باشند. آنچه بود، حفظکردنیهای خودمان بود. پطروس طویل را چنان از بر بودیم که وقتی معلم در کلاس یک کلمه میگفت، ما تا ته خط، بلکه انتهای متن رفته بودیم.
حالا یک لشگر زرهی باید بنشینند بچه را کنترل کنند که یک املا بنویسد. همه درگیر.
پیکان جوانانِ چهلودو، گوجهایِ فولاسپرت در محله بود، تَسُرُّ الناظرین. عروس. اسم پیکان در منزل نمیآمد، که چون خانواده توان تأمین ندارد، مبادا معذب شود.
حالا طرف تجدیدیِ شهریور را پاس کرده، میگوید: «پرادو میخوام.» پنداری توپ سهپوسته است.
عمده دعوای ما در دهه اول زندگی با ابوی بر سر این بود که چایی را با دو قند بخوریم نه سهتا. یا وقتی اتو میکشیم، دستمان را بگذاریم روی پریز و از برق بکشیم که پریز به فنا نرود. راهنمایی، در اوج بحرانهای بلوغ، روشن بودن کولر عمده چالشِ بیننسلی ما شد تا همالان.
علیأیّحال، فقیر هرچه در فقره خُلقیات و جزئیات رفتار و کردار این نسل و نوگلان شکفته در این عصر عمیق میشوم، حتمیت و قطعیتم افزونتر که:
ما نه به دست اجانب، نه ارزشی، نه ریزشی، نه سبز و زرد و قهوهای… که به دست این نسل نابود میشویم:
محصولات مهدغولکها.
کتاب «پرتقال در جعبه ابزار»، نوشته احمد ملکوتیخواه را نشر قاف منتشر کرده است.