menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

محمدعلی طاهریا

محمد علی طاهریا که بود و چه کرد؟!

محمد علی طاهریا را می شناسید؟

آمدی جانم به قربانت، ولی دیر آمدی

نویسنده: سیدعمادالدین قرشی

محمد علی طاهریا ، فرزند حاج طاهرخان، آذرماه ۱۳۰۸ در سمنان متولد شد.

پدرش با درجه سرهنگی در دربار قاجار خدمت می کرد و در انقلاب مشروطه به صف آزادی خواهان پیوسته بود.

تحصیلاتش را در سمنان و سپس در شهرهای گرگان و ساری گذراند و پس از اتمام تحصیلات متوسطه در سال۱۳۳۰ به استخدام اداره فرهنگ سمنان درآمد و از سال ۱۳۳۴ به دامغان منتقل شد.

از جوانی به سرودن شعر و تحقیق علاقه بسیاری نشان می داد.

در ابتدای کارش به سرودن اشعار فکاهی گرایش بسیاری داشت و سپس به پژوهش در ادبیات و تاریخ ایران پرداخت.

سال های پس از ۱۳۳۰، طاهریا در کار سرودن شعر سمنانی فعالیتی آغاز کرد ولی در این راه مداومت و استمرار لازم را نداشت و به جز چند شعر در گویش سمنانی، اثری از او به جا نماند.

تالیفات

از مهم ترین تالیفات تحقیقی او، می توان به «تذکره شعرای دامغان» (۱۳۳۷)، «ترانه ها و فولکلور دامغان» (۱۳۴۴)، «جغرافیای تاریخی دامغان شش هزارساله» (۱۳۴۷)، «اروندرود» (۱۳۴۸)، «ایران و جهان باستان و کورش کبیر» (۱۳۴۹)، «شجاع لشکر دامغانی و قتل امیراعظم» (۱۳۴۹) و… اشاره کرد.

طاهریا در سال هایی که کتاب های فوق را جمع آوری و چاپ می کرد در آموزش و پرورش دامغان نیز مشغول به کار بود.

او در سال های آخر خدمتش (۱۳۵۸) ریاست آموزش و پرورش (سنگسر) سمنان را بر عهده داشت.

طنز مطبوعاتی

اما در حیطه سرایش اشعار فکاهی و کار طنز مطبوعاتی، طاهریا از حوالی بیست سالگی با روزنامه هایی نظیر توفیق ، در کنار بزرگانی همچون فرات، خطیبی، جلی، حالت، افراشته، محمدی و… همکاری داشت.

نام مستعارش در این نشریات «قرتی الشعرا» و «طاهر» بود.

کتاب بخوان و بخند (۱۳۳۷) گزیده ای از اشعار فکاهی و هزل او بود که به اصرار دوستانش و با مقدمه ای از اسداله شهریاری منتشر شد.

شهریاری در مقدمه این کتاب می نویسد:

«طاهریا از ذوقی سرشار بهره مند است و اگر مشاهده می کنید که گاه از جنبه فکاهی به هزل گرویده، در این ماجرا باید مستحضر باشید که هزلیات هم از قدیم ترین ایام در ادبیات ما وارد شده و گاهی از آوردن آن ها گریزی نیست زیرا اگر حکیم سوزنی، سعدی، انوری، قاآنی، یغمای جندقی، عبید زاکانی، ایرج میرزا،… و دیگران تشخیص می دادند که هر کلمه مستهجنی را نبایستی گفت، تنها از راه مطایبات وارد می شدند و به هزلیات توجهی نمی کردند، در صورتی که می بینیم آن ها در این میدان نیز تاخته و گاهی بی پروا عنان سخن را منحرف ساخته اند.

اگر آن ها را ملامت می کنید، شاعر ما هم می تواند مورد سرزنش قرار گیرد.»

جزوه «لاطائلات» هم از دیگر آثار مکتوب فکاهی و هزل آمیز طاهریا در دهه سی بود.

کتاب بخوان و بخند محمدعلی طاهریا

رفیقی صادق

از میان توصیفات، طاهریا را درویشی پاکباز، رفیقی صادق و صمیمی برای دوستانش و پدری مهربان برای خانواده اش یاد کرده اند.

سرانجام طاهریا در نهم تیرماه ۱۳۶۵ در سمنان دیده از جهان فروبست. نمونه هایی از فکاهیات او چنین است:

«شنیدم که طفل یکی از رجال/ که معروف شد در همین چندسال/ چو دور جوانی ش آغاز شد/ به یک عده ولگرد دم ساز شد/ به اموال مردم بزد دستبرد/ بدزدید و با دوستانش بخورد/ همی کرد با پول مردم قمار/ جز این ها نبودش دگر هیچ کار/ شنیدم که روزی یکی نیک مرد/ پدر را از این کار آگاه کرد/ پدر چون که این حرف از او شنفت/ بخندید و با شادی و خنده گفت:/ ندارم به جز این از او انتظار/ که گفته است آن شاعر نام دار:/ «پسر کو ندارد نشان از پدر/ تو بیگانه دانش، مخوانش پسر!»

بهر وصال تو کشم ای نگار

«بهر وصال تو کشم ای نگار/ انتظر ینتظر انتظار/ به عشق روی تو کنم من ز جان/ افتخر یفتخر افتخار/ از پی وصل تو کنم روز و شب/ ابتکر یبتکر ابتکار/ کرده ام از بهر تو پول زیاد/ احتکر یحتکر احتکار/ نشان من گر بدهی بیش از این/ اقتدر یقتدر اقتدار/ می کنم از ظلم تو ای ماهرو/ انتحر ینتحر انتحار!»

ای که انگشت اضافی به ید و پا داری

«ای که انگشت اضافی به ید و پا داری/ با همان دیده کورت به دلم جا داری/ چون کچل هست سرت ای مه من، حق با توست/ کاین همه عشوه برای من شیدا داری/ با وجودی که تنت هست چو خرسی پر مو/ از چه ترس ای بت من، از یخ و سرما داری؟/ پیری و در دهنت نیست دگر دندانی/ دیگر از دکتر دندان تو چه پروا داری؟/ ملک الموت ز اندام کجت می ترسد/ هیکل مضحک و امراض معما داری/ گال و سفلیس و خوره داری و هم مسلولی/ «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری!»

کسی را که باشد دو زن در جهان

«کسی را که باشد دو زن در جهان/ ذلیل است و بیچاره و ناتوان/ یکی مغز خر می خوراند به او/ یکی می برد ثروتش را نهان/ شبی گر بخواهد به منزل رود/ نه اینش به منزل دهد ره نه آن/ کنند آن قدر آن دو ناراحتش/ که آخر شود سیر از مال و جان/ رود جمله ثروت او ز کف/ شود روی انداز او آسمان/ به ناچار مانند دیوانه ای/ کند روز و شب توی مسجد مکان/ سروشی به گوشش بگوید چنین/ که: ای بینوا و ذلیل زمان!/ چو خود کرده ای خویشتن را ذلیل/ بسوز و بساز این چنین در جهان!»

گذر می کرد بیمار غریبی

«گذر می کرد بیمار غریبی/ ز یک پس کوچه تاریک و تنگی/ گرسنه بود و نالان و پریشان/ نبود اصلا به رویش آب و رنگی/ برون بوی کباب از خانه ای شد/ نشست از شادمانی روی سنگی/ تقاضای کباب از آن سرا کرد/ سپس بنمود در آنجا درنگی/ ولی بعد از زمانی گشت معلوم/ که در آن خانه یک مرد دبنگی/ به یاری زن خود می کند داغ/ خر مجروح بی دندان لنگی!»

بدیدم مرد تریاکی زاری

«بدیدم مرد تریاکی زاری/ پی منقل به صد زشتی و خواری/ بدو گفتم که این زشت و کثیف است/ وزو جسمت بسی زار و نحیف است/ بیا این بند را از کله واکن/ خودت را زین گرفتاری رها کن/ برو ورزش بکن تا مرد گردی/ ازین نابخردی دلسرد گردی/ غرض، بعد از نصیحت های بسیار/ غضب کرد و بدون هیچ گفتار/ ز جا برخاست مانند یکی شیر/ بزد روی زمین وافور بی پیر/ قسم ها یاد کرد و داد دشنام/ که گردد دور از این زشتی و این دام/ نچسباند دگر وافور بر لب/ نسازد روز خود را همچنان شب/ دو مه زان ماجرا بگذشت و روزی/ ورا دیدم به مثل نیم سوزی/ بسی لاغرتر از دوران ماضی/ نبود از زندگانی هیچ راضی/ بپرسیدم به جان احوال او را/ فروخواندم به او اقوال او را/ بگفتا: شکر می گویم فراوان/ که کردم دور، تریاک از خود آسان/ بسی مردانگی کردم در این ره/ که آوردم برون خود را از این چه/ وفا کردم به قول خویش و دیگر/ ندارم فکر تریاک هیچ در سر/ بدو گفتم: چرا پس این چنینی؟/ پریشان حال و زرد و دل غمینی/ بسی رنجورتر هستی ز ماضی/ نئی از زندگانی هیچ راضی/ دهان بگشود مانند یکی غار/ بگفتا پاسخم با حالتی زار:/ ز بعد ترک تریاک ای برادر!/ فتادم از جفا در چاه دیگر/ شده روزم از این رو شام تیره/ چو معتادم به سی مثقال شیره!»

آمدی جانم به قربانت ولی دیر آمدی

«آمدی جانم به قربانت ولی دیر آمدی/ موقعی کز روی تو بیزارم و سیر آمدی/ چون هلو بودی که رفتی از برم ای بی وفا/ لیکن از زردی کنون مانند انجیر آمدی/ ترک من کردی و رفتی با رقیبان ساختی/ صبر کردی تا شدی اکبیری و پیر آمدی/ چون غزالی بودی و من عاشقت بودم به دهر/ همچو آهو رفتی و درنده چون شیر آمدی/ هیکلت چون دنبه بد لرزان و اسپید از چه رو/ سخت همچون سنگ پا و تیره چون قیر آمدی/ روی ماهت دین و دل از شیخ عامی می ربود/ دادی از کف آن صفا و زار و اکبیر آمدی/ بودم اندر عشق تو طاهر ولی گویم دگر/ «آمدی جانم به قربانت، ولی دیر آمدی!»

دختری خوشگل تر از حور جنان

«دختری خوشگل تر از حور جنان/ عاشقم گردید و گفت: ای نوجوان/ منزل تو در کجا باشد، بگو!/ بی تامل گفتمش: ای ماهرو!/ بنده از جور فلک در این زمان/ دارم اندر مسجدی ویران مکان/ با هزاران غمزه های دلبری/ علتش را خواست از من آن پری/ گفتمش پاسخ که: چون دارم دو زن/ این چنین هستم گرفتار محن/ چون چنین پاسخ شنید آن ماهرو/ کرد او دوری ز من بی گفت وگو!».

منبع : روزنامه اعتماد، شماره ۴۲۷۳

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر